عشق نسترن و حسینعشق نسترن و حسین، تا این لحظه: 17 سال و 2 ماه و 24 روز سن داره

یک عاشقانه ی آرام...

ما اومدیم یزد....

سلام عشق مامی... من و بابایی پریشب رسیدیم یزد خونه بابابزرگینا و الانم اینجا هستیم... همه خوبن و خبر خاصی نیست...جزییات اومدنمون و ... رو در پست بعدی وقتی برگشتیم تهران برات مینویسم عزیزم... مدتیه سرم واقعا شلوغه اصلا وقت سر خاروندن هم ندارم حتی تولد یه فرشته ناز رو هم فراموش کردم  سهندم گل قشنگم تولدت مبارک خاله جون.ببخش غفلتم رو....همینطور همه دوستای مهربون و نی نی های نازشون که مدتیه فرصت نکردم بهشون سر بزنم.همتونو بی نهایت دوست دارم این روزا خیلی بهت فکر میکنم جگر گوشه من...دلم میخواست توی آغوشم بودی و خوشبختیمو کامل میکردی... اومدم که بگم اومدیم مسافرت و تو و دوستای عزیزمو از نگرانی در بیارم. دوستتون دارم.منتظرم باشین.ب...
15 شهريور 1390

قبول شدم...............

سلاااااااااااااام عسلللللمممممم قبول شدم مامی جون...ارشد قبووووول شدددممم....... هوراااااااا خدایا شکرتتتتتتت که اینقدر اتفاقای خوب برام مقدر کردی و دلمو شاد میکنی... دیشب بابایی اومد کلاس دنبالم.وقتی برگشتیم خونه نتیجه ارشدمو گرفتیم یعنی بابایی گرفت من که اصلا دلشو نداشتم نگاه کنم. وای خدایا اصلا باورم نمیشد وقتی اسممو توی لیست قبول شده ها دیدم... نمیدونی چقدر بابایی خوشحال شده بود حتی بیشتر از خودم.قربونش برم اشک توی چشماش حلقه زده بود   وقتی خبر قبولیمو به مادر جونینا که رفتن شمال دادم همگی کلللللللی شادی کردن... مادر بزرگ و پدر بزرگتم خوشحال شدن خلاصه دیشب شب فوق العاده ای بود و به افتخارش من و بابایی جشن گرفتیم ...
11 شهريور 1390

یک ماهگی مامان و بابا!!!و یه خبر خوب دیگه...

سلام فرشته نازم. دیروز با بابایی رفتیم قم و برگشتیم.خدارو شکر کارای دانشگاه انجام شد اما به دلایلی نتونستیم بریم زیارت...انگار قسمت نبود. ایشالا سری بعد... میدونم الان داری از بهشت به صدام گوش میدی و نگاهم میکنی. الهی فدای اون چشمای پاک و قشنگت بشم من...مامانی وقتی بیایی حتی یک لحظه از خودم دورت نمیکنم...همیشه کنارت هستم عشششقم... دوتا خبر خوب واست دارم مامی جونم،اما قبلش عیدتتتتتت مباررررککککک امروز عید فطره عزیزم... بوووووس حالا خبرای خوش: اول اینکه امروز نهم شهریور ماه یک ماه از تاریخ عقد من و بابایی میگذره. که مصادف شده با عید سعید فطر...پس یک ماهگیمون دو بار مباااارررکککک. هوراااااااااااااااا.... دوم اینکه ...
9 شهريور 1390

این روزای مامان و بابا...

سلام عزیز مامی.خوبی فدات شم؟ ببخش دیر به دیر برات آپ میکنم اما قول میدم هربار که بیام کلی چیزای خوب برات بگم باشه؟ قربونش برم من... چند روزی میشه که بابایی پیشمه.هوا به شکل عجیب و غریبی یهویی سرد شده و دو سه روزیه بارون میباره.دیشب از شدت سرما از خواب بیدار شدم دیدم بابا جونی با خیال راحت در تراس رو باز گذاشته و با خیال راحت خوابیده و کم مونده خر و پف هم بکنه اصلا انگار نه انگار که هوای اتاق مثل فریزر سرد شده!حالا میدونه من چقدر سرماییم و نصف شبی یخ میکنما!! باید بهش بگم بدجنس! راستی امروز تولد مادر بزرگت بود. صبح زنگ زدیم و بهش تبریک گفتیم.ایشالا صد سال زنده باشه.. حالا اگه کلاسای فشرده من اجازه بدن و بتونم یه چند روزی ...
7 شهريور 1390

عذرخواهی...

سلام نفس مامان.خوبی؟ همین اول میخوام یه عذرخواهی بزرگ از تو و همه دوستای نی نی سایتیمون بابت مطالب پست قبل بکنم،فکر میکنم با حرفام خیلی ناراحتتون کردم،هرچند دست خودم نبود و ... بگذریم.. اما در عوض کلی حرفای خوب از دوستای مهربونم شنیدم.اونا بهم ثابت کردن که برای نزدیک بودن به هم حضور فیزیکی نیست که لازمه بلکه قلب آدماست که باید به یاد هم باشه و نزدیک به هم...من حالا یقین دارم که میشه توی این فضای مجازی دوستانی پیدا کرد که مثل خواهر همدمت باشن و همراهت. من به این معتقدم که توی این دنیا یه خوبی میمونه و یه بدی.از همگی عزیزانم به خصوص معصومه جون مامان سهند کوچولو تشکر میکنم و میخوام بدونین که خالصانه دوستتون  دارم و تک ت...
2 شهريور 1390

همه چی آرومه فرشته کوچولو..

سلام عشقم... همین اول میگم که ببخش مامانو که اینقدر دیر به دیر برات آپ میکنم. آخه سرم این روزا حسابی شلوغه و از شما و همه دوستای مهربون نی نی سایتیمون دور موندم از صبح تا شب میرم آموزشگاه برای کلاسای وکالت و بعدم که میام خسته و کوفته خوابم میبره.. این روزا اتفاق خاصی نیفتاده.بابایی تقریبا یک هفته ای میشه که پیش منه و ازین بابات هر دو کلی خوشحالیم... خلاصه ملالی نیست جز دوری شما.الانم ساعت دو نیمه شبه و من ساعت 7 باید بلند شم و تا 8 شب یکسره کلاس دارم.حتما میتونی تصور کنی چی ازم باقی میمونه؟!! اما من و بابایی باید سخت تلاش کنیم تا بتونیم هرچه زودتر پیشرفت کنیم و ازدواج کنیم و زندگی راحت و آسوده ای رو برای شما فراهم کنیم. پس با...
31 مرداد 1390

منو ببخش اگه...

سلام عزیز ترینم... نمیدونم امروزی که داری این پستو میخونی چند ساله ای و من در چه حالیم؟پدرت چه کار میکنه و وضع زندگیمون چطوره اما همیشه توی رویاهام به یه زندگی خوب و راحت فکر کردم و میکنم.شاید بهم بخندی اما گاهی اوقات میشینم و مثل یه دختر بچه ٦ساله غرق رویاها و خیال پردازی هام میشم.اونقدر به همه چیزایی که دوست دارم فکر میکنم تا خسته بشم و با همین فکرای شیرین خوابم ببره..حتی فکرشونم قشنگه حتی اگه هیچوقت بهشون نرسی... راستش مدتیه که غم عجیبی روی دلم سنگینی میکنه.نمیدونم چرا...شاید دلم از عزیزترین عزیزانم گرفته..از کسایی که همیشه فکر میکردم قراره توی ساختن این زندگی شیرین قدم به قدم همراهم باشن،پشتیبانم باشن و دوستم داشته باشن...
31 مرداد 1390

تولد مامانی

سلام سلام صدتا سلام به جوجواک  مامان خوبی قندکم؟ الان نیمه شبه و وارد نوزدهم مرداد شدیم.آآآآآآآآآآره مامی جون امروز تولدمه... از اون بهتر اینکه امسال کلی آدمای مهربون و خوب شرمندم کردن. چون تولدمو یادشون بود و بهم تبریک گفتن. دوستام،عموم،خونواده بابایی و خودم و ....دست همگی درد نکنه.ایشالا توی شادیاشون جبران کنم.. راستی مامی جون میدونستی که من و بابایی فقط 14 روز با هم اختلاف سنی داریم؟! یعنی باباییت درست دوهفته از من بزرگتره.آخی طفلک بابایی تولدش درست همزمان شده بود با اوج کارای عقد و ما هم حسابی سرمون شلوغ بود و نتونستیم اونجوری که باید و شاید براش جشن بگیریم و کیک بگیریم و ... البته اینم بگم که کفش دامادی بابایی کادوی امسال من ...
19 مرداد 1390