عشق نسترن و حسینعشق نسترن و حسین، تا این لحظه: 17 سال و 2 ماه و 25 روز سن داره

یک عاشقانه ی آرام...

خواب دیشب

دیشب خواب میدیدم یه پسر به دنیا آوردم بهش شیر میدادم مدام ولی اصلا خوشحال نبودم.خیلی غمگین بودم. همسری پیشم نبود و من پیش مامانمینا بودم. بچم خیلی آروم بود اصلا گریه نمیکرد ولی من اصلا دوسش نداشتم. مامانمم دوسش نداشت میگفت چرا الان بچه دار شدی؟.... دلم برای بچه خیلی میسوخت انگار زیادی بود... هنوز رد شدن شیر از تو سینمو حس میکنم... دلم داشت میترکید. ینی این خواب چه تعبیری داره؟ ...
20 بهمن 1392

خوشحالم!

سلام بر نفس مادر جناب پدر دیروز تشریف فرما شدن! البته چون گفته بود ساعت 4 ولشون میکنن من گفتم عمرا از 6 زودتر نمیرسه پس در کمال خونسردی ساعت یه ربع به 4 تازه از دفتر زدم بیرون.دو دسته جعفری خریدم برای سوپ شب. نزدیک خونه بودم که پدرجون زنگ زد گفت من دم خونتونم ماشین شما دست منه بیا منو ببر خونه خودت برگرد منم گفتم باشه.سوار شدم و راه افتادیم به طرف خونه پدرجونینا که دیدم موبایلم زنگ میخوره.شمارش نا آشنا بود برداشتم دیدم باباییه میگه من رسیدم میدون آزادی تو کجایی؟؟؟!!!!! هیچی دیگه تند تند مسیرو عوض کردیم رفتیم دنبالش بعدم پدرجونو رسوندیم خونه و سر راه از مغازه همیشگی که لبنیات سنتی میفروشه دوغ و شیر خریدیم و برگشتیم خونه. ...
22 دی 1392

احساس این روزای من

عزیز دلم بابا پادگانه و من دفتر هستم.... دارم آخرین اصلاحاتو روی پایان نامه انجام میدم اگه خدا بخواد فردا صبح تحویلش میدم و یه سری کارای اداری داره و بعد بهم تاریخ دفاع میدن.. بابا هر از گاهی زنگ میزنه..معمولا روزی دو یا سه بار... تا یک لحظه ولشون میکنن یا کوچکترین فرصتی به دست میاره تماس میگیره. دیگه میدونم اکثرا به کدوم خط زنگ میزنه.تا صدای تلفن بلند میشه میدوم سمتش... وقتی صداشو از پشت تلفن میشنوم فقط خدا میدونه که چه حالی میشم.هم آرامش میگیرم و هم دلتنگ تر میشم هیچ وقت فکر نمیکردم تا این حد عاشقش باشم... راسته که میگن آدما وقتی از عزیزاشون دور میشن تازه قدر همو میدونن احساس عجیبی دارم این روزا هم ...
22 دی 1392

برای دوستای خوبم که نگرانمن

همسری چهارشنبه بعد از ظهر اومد خونه و تا جمعه ظهر خونه بود...جمعه یعنی دیروز ساعت دو بردیمش پادگان چون منو مامانم دوس داشتیم پادگانشو ببینیم.تقریبا صد کیلومتری تهران بود خسته شدیم ولی ارزشش رو داشت موقع برگشتن اونقدر اشک ریختم که چشمام باد کرده بود. به مامانمینا گفتم شما برید خونه ی خودتون.من میخوام برگردم خونه خودم...کلی اصرار کردم تا قبول کردن.گفتم میخوام تو خونه خودمون باشم و به یاد حسین... درو که باز کردم غربت سرتا پامو گرفت.به روی خودم نیاوردم. خونه رو جمع و جور کردم و ظرفا رو شستم دیدم سکوت خونه خیلی اذیتم میکنه.تلویزیونو روشن کردم ولی فایده نداشت قلبم داشت از سینه میومد بیرون... نمیدونم چرا اینهمه به حسین وابسته شدم ش...
7 دی 1392

به قول دوستان "هفته نوشت"

درود به همگی دوستان گل و نی نی های گل ترشون و نی نی گل تر تره خودم! امروز پنجم آذر میباشد و بیت و پنج روز دیگر همسر از پیش ما میرود!ای خدا چی میشه زمان اصن نگذره کلا؟! امروز برای بار دهم آگهی دادیم همشهری برای تایپیست که پیدا نمیشه لعنتی اعصابمونو خورد کرده و همه کارامون معطل مونده..بعد میگن کار پیدا نمیشه!به قول شوشو والا کار هست آدم کار بکن نیست!!   هر کی هم میاد برای تست انتظار داره کارش کم باشه حقوقش بالا باشه مزایا و همه چیزم داشته باشه،فقط کم مونده بادشون هم بزنیم انگار نه انگار کاره!چه توقعات بیجایی دارن مردم هفته ای که گذشت خوب بود در کل.همین که شوهری کنارم بود آرامش داشتم.خصوصا وقتی آدم قراره یه مدت عزیزیو...
5 آذر 1392

یه پست فقط برای دوستام

سلام به همه این پست ماله شما دوستای مهربونمه.. شمایی که هیچوقت نه تو خوشی نه تو ناخوشی آدمو تنها نمیذارین و همیشه هستین درست مثه یه فرشته مهربون! چی بگم بهتون از احساسی که بهتون دارم اونقدر  بودن با شما  خوب و خوش آینده ، خوندن نظرات دلگرم کنندتون آرامش بخشه و ... که قابل وصف نیست   حتی اگه نتونم جواب بدم یا اونقدر دپرس باشم که دست و دلم به تایپ نره فقط میخوام بگم مرسی که هستین مرسی که دوسم دارین مرسی که مثه خیلیا فقط به فکر مقابله به مثل نیستین که اگه سر زدم سر بزنید و اگه سر نزدم سر نزنید! مرسی که اینقدر دلاتون پاک و بزرگه مرسی که معنای واقعی دوستی و عشق رو میفهمین تک تکتو...
30 آبان 1392

دلهره

تاریخ اعزام لعنتیش اومد... 10/1 اما هنوز پادگانش معلوم نیست کماکان میترسم و نگرانم. بدون اون چیکار کنم خدایا.. ...
25 آبان 1392