همسری چهارشنبه بعد از ظهر اومد خونه و تا جمعه ظهر خونه بود...جمعه یعنی دیروز ساعت دو بردیمش پادگان چون منو مامانم دوس داشتیم پادگانشو ببینیم.تقریبا صد کیلومتری تهران بود خسته شدیم ولی ارزشش رو داشت موقع برگشتن اونقدر اشک ریختم که چشمام باد کرده بود. به مامانمینا گفتم شما برید خونه ی خودتون.من میخوام برگردم خونه خودم...کلی اصرار کردم تا قبول کردن.گفتم میخوام تو خونه خودمون باشم و به یاد حسین... درو که باز کردم غربت سرتا پامو گرفت.به روی خودم نیاوردم. خونه رو جمع و جور کردم و ظرفا رو شستم دیدم سکوت خونه خیلی اذیتم میکنه.تلویزیونو روشن کردم ولی فایده نداشت قلبم داشت از سینه میومد بیرون... نمیدونم چرا اینهمه به حسین وابسته شدم ش...