عشق نسترن و حسینعشق نسترن و حسین، تا این لحظه: 17 سال و 2 ماه و 24 روز سن داره

یک عاشقانه ی آرام...

من اومدم با یه خبر خوب

سلااااااااااااااااااااااااام بعد یه مدت طولانی اومدم..خوبین خوشین دوستای گلم؟نی نیای نازتون چطورن؟ تو خوبی گل مامان؟منو ببخش که اینهمه مدت نبودم آخه سرم خیلی شلوغ بود.تو این مدت که نبودم یه اتفاق مهم افتاد و اونم شروع به کار مجدد مامان و بابایی بود.ولی این بار برای خودمون کار میکنیم.با شریکمون آقای جلیل و خاومش یه دفتر کار تو بهترین جای شهر اجاره کردیم و تقریبا دو هفته ای میشه که استارت کارو زدیم.البته هنوز داوطلب نداریم و دنبال کارای مجوزیم اما داریم رو کتابامون کار میکنیم و اگه خدا بخاد به زودی چاپشون میکنیم..کلا نم نمک داریم رو پامون وای میسیم و اگه خدا بخاد و مشکلی پیش نیاد ظرف چندماه آینده کارمون کمی رونق میگیره..هرچند برای اینکه به ...
5 بهمن 1391

حالم خیلی خوشه!

سلام سلام سلام به همممممه دوستای گلم به نی نی خشگل خودم به هممممه دنی ا به به چقدر سرحالم خودم کیف کردم!!! اصلا به دانشجویی نمیمونم که فردا ظهر امتحان داره و هنوووووووز هیچچچچی نخونده!! الان مامانی سرکارم و یه کم دیگه با بابایی میریم خونه.البته خونه که میگم منظور همون خونه مادرجونیناست دیگه کلا شده خونه ما!!!الهی صد و بیست سال زنده باشن که اینقدر مهربونن و هممیشه تو زندگی یار و یاورم بودن.همممممیشه زحمتامون رو دوششون بوده اما با فداکاری خم هم به ابرو نیاوردن.خدایا شکرت به خاطر داشتن خانواده ای به این گلی... اما از این روزا برات بگم که خدا بخواد کار و کاسبیمون کم کم داره روبراه میشه و دیروز یعنی تو تاریخ 91/10/25 اولین داوطلب اومد ...
5 بهمن 1391

خدایا عشقمونو در پناه خودت حفظ کن

سلام عزیز مادر خوبی فدات شم؟ آخ که دلم برات لک زده ولی میدونم که حالا حالاها وقت اومدنت نیست... شنبه آخرین امتحان ترم سه فوق لیسانسمو میدم و اگه خدا بخواد و همه درسای این ترمو پاس کنم میمونه پایان نامه فقط... دایی نیکروز دوران آموزشیشو میگذرونه.سرمای شدیدی خورده معمولا آخر هفته ها میاد مرخصی.اگه خدا بخواد و با پیگیریای پدرجون بعد از آموزشی معافش میکنن بخاطر بیماری پدرجون.اگه بشه عالی میشه... از کار هم برات بگم که کماکان مشغولیم.دوران سختیه برامون تا خودمونو جا بندازیم و بشناسونیم زمان میبره .این وسط هم خیلیا اذیت میکنن و موش میدوونن  ولی ما نا امید نمیشیم بالاخره روزی تلاشهامون نتیجه میده و به قله های پیروزی میرسیم.توکل به خدا...
5 بهمن 1391

ازدواج مامان و بابا...

سلام سلام سلاااااااااااااام به همگی.به عسل خودم و به همه دوستای گلم. ببخشید که اینقدر تاخیر کردم ولی باور کنید تقصیر من نبود.گذشته از اینکه کللللی خسته بودم این چندروز انترنتم هم مشکل پیدا کرده بود و هیچ جوری نمیتونستم کانکت بشم.الانم به طرز معجزه آسایی تونستم وصل شم! واااااای اونقدر حرف دارم برای تعریف کردن که نمیدونم از کجا شروع کنم؟!! از قبل از مراسم شروع میکنم.همونطور که گفته بودم مراسم ما خیلی یک دفعه ای و ناگهانی پیش اومد و با فرصت کمی هم که داشتیم مجبور بودیم خیلی سریع و به صورت فشرده کارا رو انجام بدیم.دو سه روز قبل از مراسم من و بابایی به همراه مادر جون و پدرجون برای خرید حلقه و آینه شمعدون رفتیم و خدارو شکر با وجودیکه ف...
14 خرداد 1391

فندق مامان!

سلام ماه من خوبی؟ میدونی دلم برای بودن و دیدنت لک زده؟دلم میخواست باشی و روی ماهتو ببینم. راستی از امروز تصمیم گرفتم تورو فندق صدا بزنم!!حالا چرا فندق رو نمیدونم فقط میدونم تنها چیزی که الان از تصور تو توی ذهنم تداعی میشه یه فندق خشگل و خوشمزست!!شایدم بخاطر اینه که بابایی به من میگه سنجاب!و به نظر من عزیز ترین چیز یه سنجاب فندقشه!!پس هروقت گفتم فندق بدون که منظورم شخص شخیص شماست!! و اما اندر احوالات این روزای مامانی و باباجونیت... بابایی بالاخره بعد از چند وقت یه خونه مناسب توی کرج پیدا کرد و مستقر شد.یعنی به عبارتی از پیش ما رفت.البته میاد سر میزنه و میره.خب خدارو شکر این اولین کار مثبت. اون موقعیت شغلی هم که برای بابایی پیش ا...
14 خرداد 1391