عشق نسترن و حسینعشق نسترن و حسین، تا این لحظه: 17 سال و 1 ماه و 29 روز سن داره

یک عاشقانه ی آرام...

قرار عقد کنان

سلام نفسم. برات خبر خوبی دارم.همه چیز خیلی خیلی یه دفعه ای اتفاق افتاد و قراره یکشنبه هفته دیگه،یعنی 5روز دیگه من و بابایی عقد کنیم.................... مراسم عقد توی خونه ما برگزار میشه و پیوند من و بابایی جشن گرفته میشه.جزییات و همه چیزا رو به صورت کامل بعدا سر فرصت برات مینویسم عزیزم.الان اونقدر کار دارم که نمیدونم به کدومش برسم!دیروز با مادرجون رفتم و لباس عقدمو خریدم.پدرت هم کت و شلوار و کراوات و کفششو خریده. الانم که دارم برات مینویسم منتظرم بابایی برسه تهران تا همراه پدرجون بریم دفتر ازدواج که گواهی بده بهمون و معرفیمون کنه به آزمایشگاه برای آزمایش خون و خرید حلقه و آینه شمعدون و بقیه کارا.وای مامی جون هنوز آرایشگاه پیدا نک...
14 خرداد 1391

اگه بودی.......

سلام زندگی مامان و بابا   خیلی دلتنگتم عزیزم.خیلی دلم گرفته... میدونی اگه بودی خیلی چیزا عوض میشد؟میدونی حضورت و وجودت چقققدر برای مامان و بابا دلگرمی بود؟میدونی اگه بودی وقتایی که دلم میگرفت تو رو توی آغوش میکشیدمو به چشمات زل میزدم و اونقدر عطرتنتو استشمام میکردم تا همه غم و غصه هامو یادم بره.دستای کوچیکتو میگرفتم توی دستام و با غرور با هم قدم میزدیم و حس میکردم همه دنیارو تو مشتم دارم...وقتای که پوشکتو عوض میکردم بوی پوشکت برام خوشبوترین عطر روی زمین بود.وقتایی که بابایی ناراحت بود یا دلش گرفته بود میرفتی پیشش و اونقدر از سر و کولش بالا میرفتی تا خنده رو به لباش بیاری و یه دل سیر باهات بازی کنه.وقتایی که تو از خریدن 1پفک اون...
14 خرداد 1391

عاشقانه ای برای پدرت...

سلام حسین عزیزم. این پست مال شماست.آره مال خود خودت.اختصاصی شما پدر نمونه و مطمئنم که نی نی مون هم از اینکه یه پست وبلاگشو به پدرش قرض داده نه تنها ناراحت نمیشه بلکه خوش حالم میشه.. میدونم که احتمالا خیلی تعجب کردی و این حسی که الان داری برام خیلی دلچسبه..میدونی همیشه دلم میخواست بهت بگم تو بهترین و خوش قلب ترین همسر دنیایی.اما خیلی وقتا غرورم بهم اجازه نداد و گاهی هم که گفتم اونجوری که باید و شاید حسمو درک نکردی.شاید فکر کردی تعارف میکنم اما اینطور نبود.گاهی اوقات خواسته یا ناخواسته ازت رنجیدم،پیش میاد.اما هنوزم معتقدم تو بهترینی...و میخوام بدونی اینو از صمیم قلب میگم..تو برام بهترینی و میدونم که برای بچمونم بهترین خواهی بود.پدر...
14 خرداد 1391

همینجوری بی عنوان!

سلام بهار زندگیم.حالت چطوره؟ میدونی خیلی دلتنگت هستم؟و فقط با نوشتن براته که کمی آروم میشم. همین حالا که دارم برات مینویسم مادرجون حسابی افتاده به رفت و روب. از صبح داره همه جارو میشوره و میسابه. منم الان از جارو کشیدن و گردگیری فارغ شدم!(فارغ شدن یعنی خلاص شدن و خلاص شدن یعنی راحت شدن مامان جون)  آخه خاله فاطی اینا توی راهن.دارن میان خونه ما مهمونی.آخ جوووون کلی دلم واسه عماد قشنگم تنگ شده بود.. عماد پسرخاله منه که تقریبا 20سال با من اختلاف سنی داره!من که یه جورایی مثل پسر خودم میدونمشو از ته دل دوسش دارم.حالا احتمالا 1عکس ازش میذارم توی وب شما تا بعدا که بزرگ شدی پسرخاله کوچولوی منم دیده باشی. البته اون موقع دیگه حتما برای خ...
14 خرداد 1391

خبر خوب

سلام سلام 100تا سلام به عسل خودم.خوبی مامی جون؟   امروز صبح باسر درد از خواب پاشدم. خیلی عجیب بود وقتی پاشدم انگار هیچ جارو نمیشناختم.یه لحظه رفتم توی خلسه!! وقتی به خودم اومدم خیلی زود با بابایی تماس گرفتم آخه دلم بدجوری شور میزد.جالبه که بابایی هم وقتی گوشیو برداشت حالش مثل من بود و گفت سردرد عجیبی داره.تفاهمو داشتی مامی جون؟! خلاصه جونم برات بگه که هنوزم توی یه حالت سنگینی هستم.نمیدونم چرا اینجوری شدم اما امیدوارم زودتر رفع شه... دیگه خبر خبر دارم واست مامانی..یکی دوساعت پیش پدرجون تماس گرفت و گفت که احتمالا آخر همین هفته،یعنی دو سه روز دیگه میریم یزد خونه بابایینا! این اولین باره که میریم خونشون و یه جورایی واسه آشنایی...
14 خرداد 1391

اولین سفر مامان به یزد(منزل بابایی)

سلاااام عشق مامی،خوبی؟سرحالی؟ایشالا که اینطور باشه.. مامان برگشتم.همین 1 ساعت پیش!همه چیز خوب بود و خدارو هزار مرتبه شکر میکنم که سالم رفتیم و برگشتیم. از همه دوستای مهربون نینی سایتیمونم ممنونم که توی این مدت به یادم بودن و تنهام نذاشتن.. چشم چشم حالا برای شما و دوستای گلم همه چیزو تعریف میکنم..   پنج شنبه شب ساعت 11:30 به همراه مادرجون،پدرجون و دایی نیکروز از تهران به سمت یزد حرکت کردیم و همینطور که قرار گذاشته بودیم بابایی هم 1جایی به ما ملحق شد.اما اونچه که مارو کمی ناراحت کرده بود این بود که چون خاله فاطی اینا که یکی دو روز قبل به منزل ما اومده بودن هنوز تهران کار داشتن ما مجبور شدیم تنهاشون بذاریم و درواقع مهمونام...
14 خرداد 1391

پیک نیک

سلاااام به فسقلی.چطوری شما؟میزون میزونی؟ من که خوبم خدارو شکر.بی مقدمه واست تعریف کنم که پریروز مامانی رفتم کرج پیش بابا جون.کلی از تنهایی درش آوردم و با هم رفتیم بیرون دور زدیم و جای همگی خالی فالوده زدیم به بدن و دم دمای غروب بابا منو تا دم مترو رسوند و من برگشتم خونه.البته خیلی توی پاساژا دنبال لباس برای عقد گشتیم ولی چیزی گیر نیاوردم! به پیشنهاد بابایی قرار شد فرداش(یعنی دیروز) به اتفاق مادرجون و پدرجون بریم پارک جنگلی چیتگر پیک نیک.وااای من که عاشق پیک نیک و طبیعتم! اگه هر روز برم توی طبیعت بازم خسته نمیشم.طبیعت واقعا عالیه و خستگی روحی و جسمی آدمو از بین میبره.به همه دوستان که مدتیه نرفتن پیشنهاد میکنم حتما بلند شن و با خونوا...
14 خرداد 1391