عشق نسترن و حسینعشق نسترن و حسین، تا این لحظه: 17 سال و 2 ماه و 19 روز سن داره

یک عاشقانه ی آرام...

قضیه انگشتر مامان!

سلام به بهترین نی نی دنیا.خوبی مامانی؟ امروز یه اتفاقی افتاد!یعنی از دیشب شروع شد.بابات پاشو کرد توی یه کفش که بیا با هم بریم طلافروشی انگشتر ببینیم.هرچی بهش گفتم که آخه چرا؟برای چی؟ میگفت اون نشون خشگل نیست بریم با هم خودت یکی انتخاب کن بعد من با مامانینا میریم میگیریمش. هرچی بهش اصرار کردم که باور کن من همون نشونو دوس دارم گفت نه!الا و بلا باید بریم یکی دیگه بگیریم،یه چیزی که صد در صد دوسش داشته باشی و اون انگشترو هم توی یه مناسبت دیگه بهت میدن.منم آخرش مجبور شدم قبول کنم. ولی بهش گفتم بشرطی میام که قول بدی کسی این وسط ناراحت نشه.پدرتم گفت که هیچ ناراحتی وجود نداره و پدر و مادرش خودشون هم تصمیم داشتن 1انگشتر دیگه بگیرن. خلاصه &...
14 خرداد 1391

مهمونی چهارشنبه

سلام عزیز دلم. میدونم مامانی پرحرفمو خیلی سر تو و بقیه دوستای نینی وبلاگیمونو درد میارم!ولی خب چه کنم؟اولا که این وبلاگو تازه واست درست کردم و کلی شور و ذوق دارم که هممه چیو برات بنویسم،شاید بعدنا کم حوصله تر شدم.البته امیدوارم نشم و هرچند سال هم که طول بکشه تا این وب رو بهت تحویل بدم مثه همین اول باحوصله و با ذوق برات بنویسم تک تک حوادث و خاطرات زندگیمو یا بهتر بگم زندگیمونو...دوما الان توی یه برهه خاص هستیم.هم من هم پدرت.مراسم خواستگاری و چیدن مقدمات عقد و ... خیلی خوبه و به آدم یه حال و هوای خاصی میده.ایشالا که همه آدما همیشه دلشون خوش باشه و لبخند رو لباشون باشه مامانی. تو پست قبلی برات گفتم که قرار شد توی همین هفته ما...
14 خرداد 1391

جلسه خواستگاری مامان

سلام عزیز مامان. امشب برات یه عالمه حرف دارم. الان درست 2ساعتو نیمه که مهمونا رفتن.منظورم از مهمونا پدربزرگ و مادر بزرگو عمه غزاله ات هستن.مادر بزرگ پدرت به خاطر مریضیش نتونست بیاد چون چشماشو عمل کرده بود.آخه بیماری قند خون داره و کلی بیماریای دیگه که دکتر بهش استراحت مطلق داده و مسافرت براش قدغنه..خدا شفاش بده مامان جون آره گلم،خلاصه امشب مجلس خاستگاری مامان بود!پدرت و خانوادش حدودای ساعت 6.5 عصر با سبد گل شیک و بزرگ و یه جعبه شیرینی بزرگ به همراه 1نایلون که پر از سوغاتیای شهرشون بود (باقلوا،قطاب و...)اومدن منزل ما.دستشون درد نکنه کلی زحمت کشیدن. از اون طرف هم خاله نرگس جون صبح از رشت (که اونجا دانشجوه) حرکت کرده بود تا خودش...
14 خرداد 1391

نخستین عاشقانه با تو...

سلام عزیز دلم... نمیدونم روزی که این وبلاگ رو بهت تحویل میدم چند سال دیگست...اما میدونم که اونروز اینقدر بزرگ و ماه شدی که همه چیزو درک کنی و از اینکه از الان دارم برات مینویسم لذت ببری.شایدم بگی چه مامان هولی داشتم و خبر نداشتما! امروز که تصمیم گرفتم این وب رو برات بسازم،یعنی 24.3.1390 من و پدرت هنوز باهم ازدواج نکردیم.امروز 3شنبه است و قراره که جمعه یعنی 3روز دیگه پدرت به اتفاق خانوادش(یعنی مادر بزرگت،پدربزرگت،عمه غزاله و مادربزرگ پدرت که خدا بهش عمر بده تا تولد تورو ببینه) بیان خواسگاری مامان!راستشو بخوای عزیزم،حس عجیبی دارم.من و پدرت الان درست 4سال و 4ماهه که با هم آشنا شدیم.ما هم دانشکده ای و هم کلاسی بودیم.بهمن ماه سال 85 بود که پ...
14 خرداد 1391
1