بابایی میاد مرخصی
دیشب بابایی زنگ زد و گفت امروز ولشون نمیکنن تا چهارشنبه باید صبر کنیم.دلم خیلی گرفتولی به روی خودم نیاوردم گفتم فدای سرت زود میگذره و چهارشنبه میاد...
امروز صبح مادرجون میخواست بره بخیه سرشو بکشه و گفت دیرتر میاد دفتر.
صبح زودتر از همیشه از خونه زدم بیرون و رفتم ارشاد دنبال یه سری کارا..آخرشم بی نتیجه
تا برگشتم شد 10.موبایلمو نگاه کردم دیدم دوتا میس کال دارم دلم هوری ریخت پایین گفتم حتما حسین بوده و من نشنیدم
باز کردم دیدم بله خودش بوده.دوبار زنگ زده و من شانس صحبت باهاشو از دست دادمبا خودم گفتم حالا باید تا شب صبر کنم شاید دوباره بتونه زنگ بزنه...
از طرفی هم ناراحت بودم که یه ساعت دفتر خالی مونده.
اومدم تند تند نشستم پای سایت موسسه یه کم آپش کردم.البته به دردسریا!!!دیشب کلی تلفنی از بابایی راهنمایی گرفته بودم وگرنه عمرا نمیتونستم!!
وسط کار یه جا گیر کردم و یه دفعه ای دلم به وسعت همه دنیا گرفت.....اشک تو چشام جمع شد گفتم خدایا ای کاش حسین پیشم بود.ای کاش با اینهمه کار دست تنها نمیموندم...
هنوز حرفم تموم نشده بود که تلفن زنگ خورد.بابایی پشت خط بود.تا صداشو شنیدم دلم آروم گرفت
گفتم خوبی؟دلم برات تنگ شده.امروز که نمیتونی بیای...که یه دفعه گفت چرا میتونم...
وای خدایا باورم نمیشد جیغ زدم چی؟؟یعنی میای؟
با خنده گفت آره که میام امروز ساعت 2:30 ولمون میکنن تا جمعه!!
به جرئت میتونم بگم سالها بود همچین خوشحالی رو تو همه وجودم حس نکرده بودم.
اونقدر خوشحال شدم که زودی زنگ زدم به مامان و بابام و خبر دادم...
(حالا خوبه یه مرخصی سه چهار روزست اگه معاف شده بود چیکار میکردم من!!!)
خدایا شکرت خدایا شکرتت خدایا شکررررتتتتت
فقط همین دیگه هیچیییی نمیتونم بگم
خدای بزرگ و مهربونم دل همه عاشقا رو شاد کن.آمین