شرح سفر یزد
سلام گل نازم
ما هنوز یزد هستیم.امروز ساعت 7:15 بلیط قطار داریم و برمیگردیم.
پریروز رفتیم تو شهر و بابا یه ادکلن گرفت.شبشم با پدر بزرگتینا رفتیم شام بیرون کباب خوردیم.خوش گذشت.
دیروز به اتفاق مادر و پدر و خواهر بابایی رفتیم یکی از روستاهای اطراف یزد.به اسم "بیداخوید".پدر دوست عمه غزاله اونجا یه خونه داشت و ما مهمون ایشون بودیم.مرد خیلی خوبی بود. ظاهرا 8سال اسیر جنگ بوده...
آدم پری بود منو بابایی کلی باهاشون صحبت کردیم.
خلاصه کل اون منطقه رو برد نشونمون داد و میگفت که قبلا لیدر بوده..
خیلی خوش گذشت و جای خیلی قشنگی بود.باغای پر از میوه و سرسبز...
دست کمی از شمال نداشت! میوه هاشم که آبدااااااااار و شیریییییییییییین
تا غروب اونجا بودیم بعد برگشتیم.منو بابایی رفتیم تو شهر و یه چرخی زدیم.یه مانتو گرفتم.تو عکسا برات میذارم...یه کتابم گرفتم و یه لاک!
امروز پدر بزرگت یه جاشمعی جوجه تیغی بامزه بهم هدیه داد.دستش درد نکنه.
دیگه خبر خاصی نیست.توضیحات بیشترو تو پست عکسا میذارم.
بوووووووس