پیغامتو رسوندم نفس مامان
سلام عزیز مادر
قربونت برم الهی دلم برای نوشتن برات یه ریزه شده بود
تو این چندروز اتفاق به خصوصی نیفتاد جز اینکه 2/3 پایان نامه بابا که تقریبا تا آخرشو نوشته بود،از طرف استاد راهنماش رد شد و حالا مجبوره دوباره بنویسه... شانسه ما داریم؟
واقعا اعصاب خوردی بزرگی بود به خصوص اینکه برناممون این بود که حتما تا اخر تابستون دفاع کنه و حالا با این وضع احتمال اینکه نرسه تا اونوقت تمومش کنه زیاده...
ولی سعی کردیم با آرامش با این قضیه برخورد کنیم.حتما اینجوری به صلاح بوده دیگه ما که نمیدونیم...فوق فوقش اینه که این ترم نرسه تموم کنه و میفته ترم بعد.دنیا که به آخر نمیرسه...هرچیم که بشه ارزش اعصاب خوردیو نداره.
امروز صبح که من اومدم سرکار بابایی رفت کتابخونه تا شاید مطلب به درد بخوری گیر بیاره.
انشالله که هرچی خیره همون پیش بیاد.
دیشب مراسم احیا بود ولی ما برگزارش نکردیم.حتی از تلویزیونم ندیدیم.کلا من خودم به شخصه مدتهاست که یا اصلا تلویزیون نمیبینم یا اگر ببینم هم تلویزیون ایرانو نمیبینم.اما بابت از دست دادن مراسم احیا خیلی ناراحتم.
وای نمیدونی از دیشب چه پادردی افتاده به جونم!دیشب رسما اشکمو درآورد.نمیدونم دلیلش چیه اما مادرجون و بابا میگن به خاطر اینه که سرکار چند ساعت متوالی روی صندلی میشینم.فک کنم دلیلش همین باشه چون تا قبل از این هیچوقت پادرد نگرفته بودم...خلاصه مادرجون کللی به پام پماد دیکلوفناک زد تا یه کوچولو بهتر شدم.ولی کماکان دردش باهامه و اذیتم میکنه.یه کمم ورم داره...
راستی فردا تولدمه.
هرچند جشنشو جلو جلو گرفتیمو هدیمم جلو جلو گرفتم! میرم تو 25 سال!پیر شدم رفتاااااااااااااا!
اوضاع کارم هم خوبه.قراره رو یه کتاب کار کنم که اگه برسم تا مهر تمومش کنم خیلی خوب میشه و از نظر مادی هم سود خوبی برام داره...امروز یه جلسه با رییس داریم که تصمیم دارم اونجا باهاش در این خصوص بیشتر صحبت کنم.
تا ببینم چی پیش میاد و خدا چی میخواد...
راستی گل قشنگم دیشب پیغامتو به بابایی رسوندم که گفتی تا وقتی که بابایی به تک تک پستات سر نزنه و برات نظر نذاره مامانی حق ندارم واست پست جدید بذارم..بابا هم گفت چشششم
دیگه باید برم مامی جان کار دارم
عاشقتم و به امید تو نفس میکشم
مامان نسترن
راستیییییییییییییییییییییییییییییییییییییی
اینم از لوبیای مامانی..ببین چققققدر بزرگ شده