عشق نسترن و حسینعشق نسترن و حسین، تا این لحظه: 17 سال و 3 ماه و 12 روز سن داره

یک عاشقانه ی آرام...

نوروز 92 هم اینجوری گذشت

1392/1/17 12:51
نویسنده : مامانی
594 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عشششقم خوبی مامان فدات شم؟

آخ که چقدر دلم برات تنگ شده بود دل تو دلم نبود زودتر بیام برات بنویسم از این ایام نوروز و سفرامون و همه چیزای خوب دیگه...

اول از همه عید شما و همه دوستای گلمون مبارک..امیدوارم سالی سرشار از خوشی و سلامتی باشه واسه تک تکتون..محصل

صبر کن ببینم از کجا شرع کنم؟.... آها.قبلا بهت گفته بودم که تصمیم داشتیم برای عید امسال و تحویل سال بریم یزد خونه پدربزرگتینا.

سی ام حرکت کردیم به سمت یزد.با ماشین خودمون رفتیم.اما چون مسیر زیاد بود تصمیم گرفتیم شبو اصفهان بمونیم.خلاصه نه ده شب رسیدیم اصفهان و یه گشتی تو شهرش زدیم و شام هم جات خالی بریونی و حلیم بادمجون خوردیم خییییلیییی چسبید خصوصا که من تاحالا بریونی نخورده بودم و خیلی خوشم اومد..یه گلدون پر از گل شب بو هم برای خونه پدر بزرگتینا خریدیم.بابا هم یه تی شرت دید خوشش اومد گفتم یکی هم برای پدرت بگیر که روز عید تولدشم هست.

شب بابا هرچی اصرار کرد بریم هتل گفتم نمیخواد چهار پنج ساعت میخوایم بخوابیم دوس دارم چادر بزنیم که حسابی خاطره بشه، چون یه بار تجربه چادر زدن تو اصفهان و داشتیم و کللللی خوش گذشته بود اما این بار.....هوا سرد بود و نذاشت این بار هم خاطره خوبی از چادر زدن برامون بمونه..

سرتو درد نیارم از شدت سرما فقط دو ساعت تونستیم دووم بیاریم ساعت 4 و نیم صبح از شدت لرز از خواب پاشدیم و مثه فرفره چادر و وسایلو جمع کردیم و پریدیم تو ماشین!وای فقط خدا میدونه چقدر یخ کرده بودیم.خلاصه نم نمک راه افتادیم به سمت یزد که سه چهار ساعتی با اصفهان فاصله داشت بابایی یه کم نشست ولی خوابش میومد زد بغل گفت یه کم تو ماشین بخوابیم.من زیاد خسته نبودم گفتم من میشینم پشت فرمون بریم.دیگه ساعت نه ده صبح بود رسیدیم و تا تحویل سال سه چهار ساعتی فاصله داشتیم.

سال تحویل شد و همه به هم تبریک گفتیم  عیدی گرفتیم و بابایی برامون فال حافظ گرفت و خلاصه خوش گذشت.سه چهار روزی یزد بودیم یکی دوبار خونه خاله بابایی رفتیم و بابا هم با یکی دونفری که قرار بود برای سربازیش کاری کنن که بتونه یه جوری معاف شه یا تخفیف بگیره صحبت کرد که تا الانم ادامه داره حتی خونه یکیشونم رفتیم اما در کل نتیجه مطلوبی نگرفت.تنها لطف آقای پارتی این بود که کاری کنه که بابا تهران بمونه برا خدمتش که بدون لطف اون هم همینجوری تهران میمونه چون متاهله و تو شهر همسرش نگهش میدارن.

پنجم عید برگشتیم تهران اما ازونجایی که مادرجونینا رفته بودن شمال طرفای انزلی و رشت تصمیم گرفتیم یه مسافرت هم به اون سمت کنیم.شب رسیدیم تهران فردا صبش عازم انزلی شدیم.خلاصه تو مسیر کلللی تو ترافیک شهر منجیل موندیم اما بالاخره شب دیروقت رسیدیم.

از طرف محل کار پدرجون یه خونه نوساز و شیک در اختیارشون قرار داده شده بود که برای ما هم جا داشت و حسابی راحت بودیم.

یه چند روزی اونجا بودیم بعد ازونجا راهی آستارا شدیم که اونجا هم جا داشتیم کلللی تو بازاراش گشتیم هرچند چیز به در بخوری نداشت!

یه شب هم رفتیم سرعین آب گرم که اصلا به من خوش نگذشت.خیلی شلوغ بود و تو ازدحام آدمهای مختلف با فرهنگ و رفتارای مختلف که بعضا خیلی اذیتم میکرد اصلا نتونستم خوش بگذرونم!5 دقیقه بیشتر تو آب نموندم زود اومدم بیرون با یه فلاکتی دوش گرفتم برگشتم تو ماشین.

پدرجون و بابایی هم زودتر از موعد مقرر برگشتن اما به اونا خوش گذشته بود حتی مادرجونم میگفت کلللی کیف کرده ظاهرا فقط من ناراضی بودم.خب کلا این اخلقو دارم که تو محیطایی که ازدحام زیاده حس خفگی بهم دست میده اصلا دوس ندارم برم جاهای عمومی خصوصا جاهایی مثل استخر و ...

شبش برگشتیم آستارا و منو بابایی فردا صبحش برگشتیم تهران و سفرمون اینجوری به پایان رسید.مادرجونینا یه سر رفتن چالوس اما ما دیگه نرفتیم چون باید برمیگشتیم تهران و میرفتیم دفتر.

در کل نوروز 92 برامون خوب بود و کلللی سفرهای مارکوپولویی کردیم!

اما از زندگیمونم برات بگم که همه چیز خوبه خداروشکر.کارمون هم ای بدک نیست به جایی رسیده که خرجش از خودش درمیاد و یه کوچولو هم ته برامون میمونه البته هنوز هیچی از موسسه برا خودمون برداشت نکردیم.امیدوارم بهتر از این هم بشه به امید خدا...

بابایی قراره به زودی با خانوادش صحبت کنه در مورد عروسی.خودش که میگه اگه خدا بخواد تا تابستون عروسی میکنیم میریم سر زندگی خودمون منم امیدوارم اما دل خوش نکردم.ممکنه نشه.کلا شیش هفت سال انتظار بهم یاد داده صبور باشم گاهی به بابایی میگم دیگه رفتن سر خونه زندگی خودم برام شبیه یه رویا شده انگار اصلا نمیتونم باورش کنم.نه اینکه فکر کنی اگه اونروز برسه از خوشحالی بال درمیارما!نه، منظورم اینه که اینقدر همیشه منتظر اونروز بودم که دیگه انگار هیچوقت قرار نیست اونروز برسه!چی بگم تا ببینیم خداا چی میخواد.

خب دیگه گل خوشبوی من مراقب خودت و مهربونیات باش.اگه فرصت و حوصله کردم کلللی عکس دارم که برات میذارم.

دوستت دارم.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (13)

مامان محمدرضا(شازده کوچولو)
17 فروردین 92 14:52
سلام نسترن بانوی دوست داشتنی سال نو مبارک عزیزم. ان شاالله سالی پر از موفقیت باشه براتون ، ان شاالله به تمام خواسته ها و آرزوهاتون برسین
مامان آراد(خاطره)
17 فروردین 92 19:56
سلام خانومی...سال نو مبارک... امیدوارم سال جدید سالی باشه که به تمام خواسته هات برسی
تارا
17 فروردین 92 22:20
قربونت برم عزیزم چقدر خوش گذشته! ما هم همچنان درگیر کارای سربازی کوفتی! منم مثل تو رسیدن به روزای خوب واسم رویا شده البته تو الان توی روزای خوبی! منم کلافه شدم و این پارتی محترم هم کاری از پیش نمیبره!
مامان طاها
17 فروردین 92 23:28
سلام. ان شا الله که سال خوبی داشته باشین. وهر روزتون مثل نوروزتون شاد و خرم و خوش باشین.
مامان نسترن
18 فروردین 92 10:26
سلام نسترن جون. چقدر خوب که بهت اینهمه خوش گذشته وحسابی گشت وگذار کردی. امیدوارم سال خوبی داشته باشی عزیزم
مامان کوروش
18 فروردین 92 14:45
سلام نسترن جون عیدت مبارک پس حسابی رفتی مسافرت و خوش گذروندی امیدوارم همیشه شاد و خوش باشی عزیزمو هر چی زودتر بری خونه خودت و با عشقت سالیان سال به خوبی و خوشی زندگی کنید عزیزم
مامانی درسا
20 فروردین 92 4:03
عزیزم انشاالله که همیشه خوش باشین و تو زمینه ی کاری هم موفقیت های بی پایان ...... انشاالله بزودی ما هم عروسی دعوتیم عزیزم ......یه عروسی زیبا و شایسته دوست خوبم انشاالله ......
تارا
20 فروردین 92 17:28
خدای من ! نه آن قدر پاکم که کمکم کنی و نه آن قدر بدم که رهایم کنی … میان این دو گمم ! هم خود را و هم تو را آزار میدهم … هر چه قدر تلاش کردم نتوانستم آنی باشم که تو خواستی و هرگز دوست ندارم آنی باشم که تو رهایم کنی … آنقدر بی تو تنها هستم که بی تو یعنی “هیچ” یعنی “پوچ” ! خدایا هیچ وقت رهایم نکن ! با خبرای جدید آپم
مامانی آرتین
21 فروردین 92 13:47
عزیزم وبلاگ خیلی قشنگی داری خوشحال میشم بیشتر با هم دوست بشیم
مامان نفس
22 فروردین 92 21:01
سال نو مبارک دوستم امیدوارم تمام بهترینها برات امسال اتفاق بیفته به به/ همیشه به گردش و تفریح
بهار(مامانی شهراد)
26 فروردین 92 19:29
سلام عزیزم خوشحال میشم باهم دوست بشیم پیشمون بیا
الی
31 فروردین 92 13:22
سلام نسترن جون

چقدر خوبه که عکست تو وبلاگته اخه ادم حس دوست بودن باهات رو پیدا میکنه
ایکاش منم جراتش رو داشتم

این تجربه تو اصفهان خوابیدن و یخ کردن رو پارسال ما هم داشتیم تازه یه بچه کوچیک هم همراهمون بود واااااااااای که چه شب بدی بود

من عاشق یزدم و همینطور مردمش
چقدر خوبه که یزدی هستید و زیاد زیاد میرید اونجا

خاطره یزد رو برام زنده کردی


سلام عشقم.مرسی ولی ما یزدی نیستیم فقط پدر شوهرمینا چند ساله اونجا زندگی میکنن
مامان کوروش (زهره)
3 اردیبهشت 92 8:30
سلام عزیزم. خوشحالم کارُ زندگیتون رو روال خوبی افتاده. چقدر سفر رفتین خوش به حالتون! ما که با این فسقلی بازیگوش هیچ جا نرفتیم راستی دلم میخواد عکساتُ ببینم. قبلا هم رمزتُ داده بودی بهم ولی خیلی وقت بود نمینوشتی منم فراموش کردم/