درهم برهم
سلام به همه دوستان و همچنین نی نی خودم..امیدوارم خوب و خوش و سلامت باشین و لبخند رو لباتون...
این چند وقته درگیر کارای اسباب کشی مادرجونینا هستیم.البته نه اینکه فکر کنید ما خیلی کمک کردیما نه!!متاسفانه اصلا نه وقتش بود نه حالش طفلکی همه وسایلو مادرجون پدرجون خودشون خورد خورد بردن اون خونه...
چندروز پیش واسه اون مشکلی که گفتم رفتم دکترم گفت هیچ مشکلی نداری و خیلی خوبی!!ولی نمیدونم چرا اون مشکلم پابرجاست!
دیگه از سربازی بابایی بگم که این روزا خیلی درگیرشه.بهرحال همه تلاشا برای بهتر کردن وضعیته خدمتشه وگرنه بالاخره یا اول شهریور یا اول آبان باید اعزام شه..ایشالا هرچی خیره همون بشه
نمیدونم قبلا گفته بودم یا نه ولی بابایی مدتهاست معدش مشکل داره نمیتونه هر غذاییو بخوره خیلی بی اشتهاست مدام رفلاکس داره و ... بالاخره بعد از چندین ماه هفته گذشته با پدرجون رفتیم دکتر.آندوسکوپی کرد که بابایی خیلی اذیت شد.الهی بمیرم براش چشماش داشت از کاسه درمیومد..دلم خیلی کباب شد براش هیچ کاری از دستم برنمیومد یه لوله درازو کردن تو گلوش تا معدش رفتن پایین...
خلاصه دکتر گفت معدت یه عفونت کوچیک داره که یه سری قرص نوشت و همچنین گفت که معدت یه فتق کوچیکم داره که بخاطر ورزشهای نادرست ایجاد شده رفلاکسشم گفت برطرف نمیشه
حالا بابایی تو فکر اینه که بتونه با این مشکل معدش برای معافیت اقدام کنه ولی من چشمم آب نمیخوره.در هرحال یه شانسه دیگه باید امتحانش کرد شاید خدا خواست و جواب داد...
هفته گذشته جمعه شب رفتیم خونه خاله نرگسینا..خونشون ماه شده همه چیز خیلی خوب و باسلیقه چیده شده.خوش گذشت هرچند استرس تستایی که در نیاورده بودم نذاشت حسابی بهم خوش بگذره..
به هر حال...
بابایی هنوزم معتقده تابستون یعنی یکی دوماه دیگه عروسی بگیریم..یعنی حتی قبل از آموزشیش.میگه بعدا که وارد جریان خدمت بشه دیگه وقتشو پیدا نمیکنه.
نمیدونم چی بگم هم خوشحالم هم ناراحت حس عجیبی دارم.خوشحالی آمیخته با نگرانی..ترس از آینده...
خدایا خودت کمکمون کن..