عشق نسترن و حسینعشق نسترن و حسین، تا این لحظه: 17 سال و 3 ماه و 9 روز سن داره

یک عاشقانه ی آرام...

از ازل تا ابد....

1391/5/26 10:39
نویسنده : مامانی
789 بازدید
اشتراک گذاری

عشق مامی سلام

امروز چهارشنبه است و من تقریبادو ساعتی میشه که رسیدم به محل کارم.امروز درست 25 روز از شروع کارم میگذره،چقدر زود گذشت...

تا به حال همه چیز خوب بوده و تونستم از پس کارام به نحو احسن بر بیام.الهی شکر.امیدوارم که همیشه همینطور باشه.

چیزی که این چندروز اخیر خیلی ناراحتم کرده مساله زلزله تبریزه که باعث کشته شدن چند صد نفر شده..خدا میدونه که چند تا مادر بچه هاشونو از دست دادن و چند تا بچه بی پدر و مادر شدن..ای خدا حکمتتو شکر ولی آخه....این انصاف نیست...

دلم آتیش میگیره برای بچه هایی که توی چند دقیقه کل خانوادشونو از دست دادن...واقعا چی قراره از این به بعد سرشون بیاد...ای خدااااا نکن با ما اینکارارو.ما خیلی ضعیف تر از اونیم که تحمل این همه دردو داشته باشیم.........................

 

برید ادامه مطلب......

شاید وقتی به این مصیبتا فکر کنی بقیه مسائل دیگه برات خنده دار باشن ولی قضیه دیگه ای که ناخودآگاه کمی ذهنمو قللک میده درس باباییه.

آدمی تا وقتی که نفس میکشه دنبال پیشرفته و هرچی هم بیشتر پیش میره عطشش بیشتر میشه.. دلم میخواد زودتر درسش تموم شه و خلاص شیم.و اول از همه خودش..حس میکنم دیگه خیلی داره کش پیدا میکنه.البته شایدم برای من اینقدر طولانی به نظر رسیده چون بابایی تاخیری تو درسش نداشته!

الهی هرچی خیره همونو برامون پیش بیار...

 

دیشب اومدیم با بابایی یه فیلم ببینیم که من از خستگی وسطش خوابم برد!!

دیگه خبر به خصوصی نیست جز اینکه از مهر به احتمال قوی 4شنبه و 5 شنبه ها دانشگاه کلاس دارمو نمیتونم بیام سرکار ولی خب خداروشکر همکارای خوبی دارم که کمکم میکنن و اون دوروز جور منم میکشن...دستشون درد نکنه همکار خوب به درد اینجور وقتا میخوره دیگهچشمک

مادرجونینیا آخر هفته میرن شمال پیش البرز.واااااااااااااای که دلم پر میکشه واسه یه لحظه بغل کردنو بوییدنش ولی از طرفی چون بعد از این تعطیلات دیگه حالا حالاها تعطیلی ندارمو عملا نمیتونیم جایی بریم نمیخوام خودخواه باشمو ترجیح میدم بابایی هم فرصتی داشته باشه تا خانوادشو ببینه.

این روزا مدام آلبوم طرفدار شادمهرو گوش میدم و خیلییییی بهم حس خوبی میده.احساس آرامش میکنم باهاش.

دلم برای خیلی چیزا تنگ شده...برای روزای خوش گذشته روزای دانشجویی تو بابلسر روزایی که یه دختر 18 ساله بی تجربه بودمو تازه با بابایی آشنا شده بودم و سراپا شور بودمو هیجان..واسه تک تک لحظاتی که با هم تجربه کردیم واسه دونه به دونه خاطرات تلخ و شیرینی که با هم داشتیم واسه تمام روزا و شبا و ساعتا و دقایقی که با هم پشت سر گذاشتیم به امید رسیدن به روزای بهتر

واسه تمام روزا و شبایی که با هم کل بابلسرو پیاده زیر پا میذاشتیم و جایی نبود که با هم نرفته باشیم واسه تمام اون غروبایی که میرفتیم بابل شهربازی و کشتی صبا سوار میشدیم و تو مسابقه شتر سواری شرکت میکردیم و وقتی برنده میشدیم جایزه میگرفتیم و کلللی شادی میکردیم واسه تمام فیلمایی که تو سینما شقایق با هم دیدیم و بعدشم رفتیم تو اغذیه فروشی شریف نشستیمو بندری خوردیم واسه اون بازار میوه و سبزی که همیشه میرفتیم اونجا تخمه آفتابگردون میگرفتیمو کللللی خرید میکردیم واسه اون یک کیلو یک کیلو برنج خریدنامون واسه تمام فیلمایی که از آقای نجفی میگرفتیم و با اون لحن خاص خودش میگفت بسیار بسیار زیباست بعد که میبردیم نگاه میکردیم میدیدیم به لعنت عمر هم نمی ارزه و در عین اعصاب خوردی کللی از سرکار رفتن حودمون میخندیدیم واسه تمام ساعتایی که تو تختای لب دریا نشستیمو به صدای امواج گوش دادیم و از آینده حرف زدیم و صدای موزیکی که از یکی از دکه های اون اطراف پخش میشد بک گراند صحبامون بود و عجیب فضا رو عاشقانه میکرد..واسه تمام دغدغه ها و نگرانی هامون که نکنه نشه،نکنه آخرش نتونیم به هم برسیم نکنه مشکلات بهمون چیره بشن...

چشمامو باز میکنم.اون روزا گذشته و ما الان اینجاییم.احساس میکنم پیوند بینمون از ازل بوده..حس میکنم وجودمون جوری به هم گره خورده که اگه روزی خودمون هم بخوایم نمیتونیم  از هم جدا شیم.انگار حیات من وابسته به بابا و حیات اون وابسته به منه...حس میکنم صد ساله که با همیم نه فقط 5سال....

تمام دغدغه های سابق حالا فقط یه خاطره شدن اونم از نوع خنده دارش..چقدر ما آدما بی خبریم از آینده و سرنوشت و اونچه که قراره برامون پش بیاد.هیچوقت فکرشم نمیکردیم که یه روز به این ارامشی که الان داریم برسیم.بیشتر برامون شبیه یه رویا بود که یه روز همه مارو با هم ببینن و اینکه یه روز رسما زنو شوهر باشیم!برای من که خیلی رویایی بود...

خدایا قدرتتو شکر عظمتتو شکر...واقعا به جز شکر کردن دیگه چی از ما بر میاد...

 

پ.ن:

امروز تو راه برگشت به خونه تو بی آر تی کیف پولمو دزدیدن...پولش به جهنم همه مدارکم توش بود.کارت ملی کارت دانشجویی کارت کتابخونه کارت بانک و ...

خدا لعنت کنه این دزدای کثیفو.این زنا مادر کدوم بچه هستن ......

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (23)

sanam
25 مرداد 91 10:22
همسرم، همه ي هستي ام
25 مرداد 91 10:59
نسترن جان سلام
تازه با وب قشنگ شما آشنا شدم.بينهايت جذاب و دوست داشتنيست.
اين پستت كه ديگه فوق العاده محشره. قربونت برم عزيزم خط به خط خاطراتي كه نوشتي در مورد من و همسرم وجود داشته. ميخوام بگم كلاً حرف دله منو زدي، واقعاً يادش بخير.فداي تو بشم كه به نوعي خاطرات منو هم زنده كردي.
گلم، برايت زيبايي هر آنچه در دنيا زيبايش ميداني، آرزو ميكنم.

سلام دوست خوبم.ممنونم از حضورتون و لطفتون...متاسفانه آدرس نذاشتید تا بتونم بیام پیشتون...

مامان آرشیدا کوچولو
25 مرداد 91 10:59
واقعا آدم میمونه چی بگه خیلی وحشتناکه مثل یه کابوس بود عکس هاشون رو که توی فیس بوک دیدم بی اختیار هق هق گریه کردم خدایـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــا
مامان محمدرضا(شازده کوچولو)
25 مرداد 91 12:04
خدا رو شکر که وقتی ذهنت رو مرور میکنی و بعد نگاه به حالت میندازی غرق لذت میشی ، این یعنی رسیدن به هدف ، یعنی اینکه بیهوده زندگی نکردی آفرین به شما که در کنار هم تحمل کردین برای رسیدن به خوشبختی . دعا میکنم به اوجش برسین
رضوان مامان رادین
26 مرداد 91 0:14
واقعا گاهی دلتنگ روزهای گذشته میشیم
سمیرا
26 مرداد 91 13:30
خیلی خوشحالم که بهم رسیدید این خیلی خوبه ،آرزو می کنم همیشه شاد باشید
تارا
26 مرداد 91 18:41
من که فکر نکنم واسه چیزی دلم تنگ بشه واقعا ناراحت شدم واسه کیف پولت راستی به ما سر نمیزنیااااااااااااااا
مامان کوروش
27 مرداد 91 10:18
سلام عزیزم خاطرات واسه همه ما هست ودوست داریم برگردیم به اون روزها منم خاطرات شبیه تو داشتم والان خیلی حسرتشون رو میخورم وهمیشه این دغدغه رو داشتیم که اگه به هم نرسیم..... ولی خدا رو شکر که الان عین تو نمیتونم بدون اون نفس بکشم نسترن جون همیشه قدر عشقی که دارید رو بدون وسعی کنید شاد باشید خدا لعنتش کنه مواظب باش عزیزم از این جور ادمها زیاده
مامان اوانازنازی
28 مرداد 91 7:53
سلام نسترن جونم.واقعا دوران دوستی عالمی داره.دلواپسی احتمال عدم رسیدن به هم وشور وذوق باهم بودن.یادش بخیر.منو شوهرم هم بعضی وقتا یاد اون دورانو میکنیم.
مامان پریسا
28 مرداد 91 9:54
خسته نباشی نسترن جون. معلومه سرت خیلی شلوغه خیر نبینه دزده
مامان یاشار
28 مرداد 91 12:11
از زلزله نگو که آدم دلش کباب میشه، خیلی ناراحت کننده است، از دزدا هم نگو که آدم نمیدونه چی بگه کاش اونقدر مرام داشته باشن که مدارک آدم رو برگردونن تو این گرفتاری های هر روزه دنبال هر کدومش دویدن کلی ماجرا داره، تمام مدارک شوهر منم زدن هنوز که هنوزه داره میدوئه فقط واسه یه قلم کارت پایان خدمت باید 2 ماه متوالی آگهی روزنامه بده خودت حساب کن دیگه.... اما قسمت شیرین پستت خاطرات گذشته بود که آدم وقتی برمیگرده عقب میبینه همه دغدغه های بزرگ اون روزش چقدر برای امروز کوچیکن... دنیاست دیگه دنیای تغییر و پیشرفت. امیدوارم هر شب که میخوابی از روزت راضی باشی و هر فردایی که میاد از امروزت قشنگ تر و پربار تر باشه مهربون
مامان احسان
28 مرداد 91 14:03
عیدت مبارک دوستم
مامی مهدیار
28 مرداد 91 14:21
_______@@@________@@_____@@@@@@@ ________@@___________@@__@@@______@@ ________@@____________@@@__________@@ __________@@________________________@@ ____@@@@@@___ _____________________@@ __@@@@@@@@@__@@@@@@@_________@@ __@@____________منتظر حضور گرمت_______@@ _@@____________@@@@@@@@@@_____@@ _@@______________@@@@@@ _@@@___________@@@@@@@______@@ __@@@@__________@@@@__________@@ ____@@@@@@_______________________@@ _________@@_________________________@@ ________@@___________@@___________@@ ________@@@________@@@@@@@@@@@ _________@@@_____@@@_@@@@@@@ __________@@@@@@@ ___________@@@@@_@ ____________________@ ____________________@ _____________________@ ______________________@ ______________________@____@@@ ______________@@@@__@__@_____@ _____________@_______@@@___@@ ________________@@@____@__@@ _______________________@ ______________________@ آپم عزیز دلم................. پیشاپیش عیدتون مبارک
مامان ریحان عسلی
29 مرداد 91 2:31
سلام با آرزوی استجابت نیایش های خالصانه و مهر قبولی دعاهای شبانه و اجر طاعت و اطاعت و تهذیب نفس، این عید سعید را به شما تبریک عرض مینمایم
مامان ثنا و ثمین
29 مرداد 91 3:04
منم باهات همدردم
عیدتون هم مبارک باشه.

مامانی آدرس بذارید لطفا...
خاله ي اميرعلي
29 مرداد 91 15:19
عيد فطر روز چيدن ميوه هاي شاداب استجابت . این عید سعید بر شما و خانواده محترم مبارك باد
خاله ي اميرعلي
29 مرداد 91 15:21
جيگرم كباب شد نسترن جون امروز دوبار با صحنه اي روبرو شدم كه گريم گرفت يكي با ديدن عكس دلخراش زلزله تو وبلاگ ملاحت جون يكي هم عكس اين پسر كوچولو تو وبلاگ تو اي خدااااااااااااااااااا
مامان نسترن
30 مرداد 91 11:01
خدایا به ما توفیق ده تا از کسانی باشیم که حاصل دسترنج یک ماه ی خود را در رمضان، از این به بعد هم حفظ کنیم
مامان گیسو جون
30 مرداد 91 12:59
سلام عزیزم خوبی ؟ عیدت مبارک امیدوارم همیشه روزهای شادی داشته باشی خصوصی داری
مامان آراد(خاطره)
30 مرداد 91 15:56
سلام...نسترن جون انش الله که زیر یه سقف به پای هم پیر بشین و همیشه شاد باشین... از بابت دزدیدن کیفت ناراحت شدم... خدا بهشون انصاف بده... از این به بعد بیشتر مواظب باش... همیشه خوش باشی
نی نی ارشام و سارا
31 مرداد 91 13:32
سلام دوس جوووونم خوبی؟ چه آدمایی هستن پس میده ایشالله بابلسرررر؟ااااا؟ارشامم بابلسر شما که حسابی گشتین منم میرم دیگه واسه زندگی اونجا
دخترم عشق من
31 مرداد 91 13:46
چه خاطرات خوبی داشتین . خدا رو شکر که به همدیگه رسیدین و این عشق براتون فقط خاطره نشده . ایشالله بعد ها برای بچه هاتون تعریف کنید که چه عشقی داشتید .. از بابت کیف و مدارکتون هم متاسفم امیدوارم که زودتر پیدا بشه
همسرم، همه ي هستي ام
4 شهریور 91 12:24
سلام خانمي. معلومه كه حسابي بهت خوش گذشته،خدا رو شكر. گلم من وبلاگ ندارم ولي آدرس ايميلمو واست گذاشتم.