سفر داراب...
سلام سلام سلام به همگیییییییییی
ما برگشتیم..
اول از همه عید فطر همتون مبارک.ببخشین که نبودمو نتونستم بیام به تک تکتون تبریک بگم...
این چهار پنج روز منو همسری همش تو سفر بودیم.البته سفر که چه عرض کنم!همشو تو راه بودیم..
پنج شنبه دوساعت زودتر از سرکار رفتم خونه و تند تند موهامو رنگ گذاشتمو دوش گرفتم.سبد وسایلو برای توی راه پر از خوراکی کردم و سریع ساکمونو بستم.بابایی هم تو این فاصله رفت روغن ماشینو عوض کرد و یه دستی به سر و روی ماشین کشید.
از اونطرفم پدرجون و مادرجون داشتن خودشونو آماده میکردن که برن شمال.خلاصه اونا راهی شمال و ما هم راهی داراب منزل پدربرگ بابایی شدیم.
ساعت 5 و نیم راه افتادیم و ساعت 10 و نیم 11 رسیدیم اصفهان.مردد بودیم بریم هتل یا چادر بزنیم که خلاصه من گفتم چیه همش هتل هتل هتل!یه بارم اینجوری سفر کنیم که خاطره بشه..خلاصه تصمیم گرفتیم شبو چادر بزنیم.ستاد اسکان مسافرینو پیدا کردیمو یه جای دنجو خوش آبو هوا چادر زدیم..واقعا که شب عالی بود و من شام املت درست کردم!از اول به بابایی گفتم که میخوام تو این سفر تا جایی که ممکنه خودم آشپزی کنم و نمیخوام غذا از بیرون بخریم چون بلافاصله معده درد میگیریم!
اون شبو حسابی خوب خوابیدیم و صبح زود رفتیم یه کمی تو شهر گشتیم رفتیم سی و سه پل.واااااای زاینده رود که خشک خشک شده بود و ما خیلی ناراحت و متعجب شدیم از دیدن پدالوهایی که به جای آب روی خاک بودن!
خلاصه بعد از این راهی شیراز شدیم.یه هفت ساعتی راه بود و ساعتای 6 و 7 عصر رسیدیم شیراز.
کلا از جو شهر شیراز خیلی خوشمون نیومد.بابایی که قبلا 5،6 سالی شیراز زندگی کرده بود میگفت شیراز خیلی تغییر کرده.همون یه شبی که اونجا بودیم خیلی اذیتمون کردن و اصلا مهمون نوازی نکردن.
یه تصادف هم کردیم که خداروشکر به خیر گذشت فقط یه کمی ماشین خراب شد.از دست این بابای بی دقتو عجول شما!
خلاصه فرداش راهی مقصد اصلیمون یعنی داراب شدیم.3،4 ساعتی هم راه تا اونجا بود.بعد از ظهر رسیدیم.رفتیم تو یه پارک نشستیم.ناهار لوبیا پلو درست کردم خوردیم ولی خیلی گرم بود..غروبتر که شد شیرینی خریدیمو راهی منزل پدربزرگ شدیم.من بار اول بود که میرفتم خونشونو یه کم غریبی میکردم واسه همین نخواستم سر ظهر مزاحمشون بشیم خصوصا که میدونستم مادربزرگ بابایی هم مریض احواله و نمیتونه پاشه کار کنه نخواستم زحمت ناهار بیفته گردنش.
خلاصه رفتیم خونشون.وقتی دیدمشون اونقدر خوبو مهربون بودن که خیلی زود باهاشون اخت شدم.خیلی پیرمرد و پیرزن مهربونو بی آزاری بودن و محبتشون خیلی به دلم افتاد.خدا انشالله عمر با عزت بهشون بده...
یه میلیونم بهمون هدیه دادنو گفتن هدیه عقدمونه که نتونستن بیان و بدن.دستشون درد نکنه...
خلاصه یکی دوروزی اونجا بودیم و تقریبا همه عموهای بابایی رو دیدم.یه بارم رفتیم مغازه یکی از عموهای بابایی که بستنی فروشی بزرگی داره و یه فالوده دبش خوردیم تو اون گرما حسسابی چسبید...
خلاصه دیروز صبح زود حرکت کردیم به سمت تهران و حدودا ساعت 1 نیمه شب بود که رسیدیم خونه.خیلی خسته شدیم تو مسیر یه کم من مینشستم یه کم بابایی وگرنه اگه یه کدوم میخواستیم رانندگی کنیم که عمرا نمیشد!سر راهم از قم یه کم سوهان و پشمک و گز خریدم برای خونه.
مادرجونو پدرجونم که از عصرش رفته بودن عروسی دختر همکار پدرجون.الهی خوشبخت بشن.دیگه من که خیلی خیلی خسته بودم نتونستم صبر کنم تا برگردن و خوابم برد.امروز صبحم که اومدم سرکار...
در کل با اینکه برنامه سفر خیلی خیلی فشرده بود اما در کنار بابایی خیلی بهم خوش گذشت...
راستییییییییییییی امروز مسئول امور مالیمون اومد ازم شماره کارت گرفت که حقوقمو واریز کنن...هورااااااااااا اولین حقوقمو میگیرم چقدر حس خوبیه!الهی شکر برای تمام اتفاقای خوب زندگیم...
عکسای سفرو احتمالا شب برات میذارم.
میبوسمت.بای بای