عشق نسترن و حسینعشق نسترن و حسین، تا این لحظه: 17 سال و 3 ماه و 12 روز سن داره

یک عاشقانه ی آرام...

دوران خوش کودکی

1391/6/6 14:09
نویسنده : مامانی
1,101 بازدید
اشتراک گذاری

سلام مامانی

نمیدونم امروز چرا اینقدر کسلم!شاید به خاطر اینه که صبح بد از خواب بیدار شدمم

تمام بدنم درد میکنه و اصلا حال ندارم که تا ساعت 6 موسسه بمونم ولی چاره ای نیست.

بالاخره دیشب با کلللی زحمت نگارش پایان نامه بابا تموم شد.قرار بود امروز ببره قزوین به استاد راهنماش نشون بده مه اون تایید کنه و بهش وقت دفاع بده.البته اگه تایید کنه و بازم سنگ جلو پاش نندازه.الان بهش زنگ زدم تو راه بود...

داشتم یه گشتی تو اینترنت میزدم یه سری عکسای قدیمی و خاطره انگیز دیدم که حسسسابی منو برد تو حال و هوای دوران کودکیم...

یادش بخیر...بچه که بودم همیشه بعد از خوردن ناهار مادرجون منو با خودش میبرد که بخوابونه ولی من هیجوقت دوست نداشتم برم بخوابم.مدلم میخواست برم بشینم پای تلویزیون و کارتون ببینم اما مادرجون اجازه نمیداد...میگفت اگه نخوابی بزرگ نمیشی و همیشه همینقدری میمونی.اون موقعا فک میکردم این خیلی بده که همیشه همینقدری بمونم ولی اگه الان بود هیچوقت هیچوقت نمیخوابیدم که همیشه همونقدری بمونم.چه عالمی بود عالم کودکی...

ولی منم زرنگ بودما!وقتی دراز میکشیدیم اونقدر منتظر میموندم تا مادرجون خوابش میبرد و بعد یووووواش  و بی سر و صدا فلنگو میبستمو تندی میومدم مینشستم جلو تلویزیون و حسسابی کارتون میدیدم.آخ که چه مزه ای میداد...

اینا یه سری کارتوناییه که مامان حسابی باهاشون خاطره دارم

این کارتون خاله ریزه و قاشق سحر آمیز بود.خیلییییییییی دوسش داشتم

 

این کارتون پسر شجاعه خیلی قشنگ بود هنوز صدای پسر شجاع تو گوشمه

 

 

اینم گالیوره.کارتون قشنگی بود

 

 

اینم خرسای مهربون

 

 

اینم سندباد و مرغ میناش شیلا(اسم مرغ مینامونو به یاد این گذاشتیم شیلا)

 

این جودی ابوته خیلی ماه بود

 

 

این وروجکو آقای نجاره خیلیییی دوسش داشتم مخصوصا وروجکو

 

 

اینم فوتبالیستها...سوباسا...یادش بخیرلبخند

 

 

اینم زیزی گولو واااای که چقدر قشنگ بود عاااالیییییی

 

 

اینم چاق و لاغره من اصلا اینو دوس نداشتم خیلی ازشون میترسیدم..نمیدونم چرا...استرس

 

 

در عوض عاشق پینو کیو بودم

 

 

اینم بد نبود اسم کارتونشو یادم نیست ولی اسم پسره نیل بود..

 

 

اینم قشنگ بود ولی من کامل ندیدم زیاد یادم نیستشسوال

 

 

خونه مادربزرگه هزار تا قصه داره...

 

ای کی یوسااااااااان...تق تق تقنیشخند

 

 

 

 

اینم سمندونه..فکر کنم فوت شده خدا بیامرزتش بچه ها خیلی دوسش داشتن اما من خیلییییییی ازش میترسیدم!در حد تیم ملی!!!نگران

 

 

وااااااااااااای مامانی میدونی این چیه؟این کتاب فارسی اول دبستانمه.من با این سواددار شدم!!زبان

 

 

یادش بخیر این دفترا....قلب

 

 

 

 

ههههههههههه چه خاطرات خوشی..یادش بخیر اون روزا...فرشته

کلی عکس دیگه هم هست ولی بنظرم برای امروز کافیه...انقدر کار سرم ریخته از صبح دارم این پستو برات میذارم تازه الان رسیدم تمومش کنم!!

میبوسمت.تا بعدلبخند

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (28)

تارا
6 شهریور 91 13:22
رمز رو عوض کردی؟
همسرم، همه ي هستي ام
6 شهریور 91 13:34
سلام گلم خسته نباشي. واست ايميل فرستادم.همين چند تا رو بيشتر تو سيستمم نداشتم.
همسرم، همه ي هستي ام
6 شهریور 91 13:35
خانمي رمزتو عوض كردي؟
همسرم، همه ي هستي ام
6 شهریور 91 13:54
اول فكر كردم پستت رمزداره. در هر صورت ببخشيد.
آوين
6 شهریور 91 14:04
وووووووواي كه خيلي پست ماهي بود نسترن جونم عالي بود منو بردي به همون دوران خنده رو لبم نشست مرسي عزيزم
همسرم، همه ي هستي ام
6 شهریور 91 14:07
" می خواهم برگردم به روزهای کودکی آن روزهاکه : پدرتنها قهرمان بود. عشق،تنها درآغوش مادرخلاصه می شد. بالاترین نقطه زمین،شانه های پدربود. بدترین دشمنانم،خواهروبرادرم بودند. تنهادردم،زانوهای زخمی ام بودند. تنهاچیزی که می شکست،اسباب بازی هایم بود. ومعنای خداحافط،تافردابود... " نسترن جان خيلي خيلي قشنگ و دلنشين نوشتي،حال كردم.
همسرم، همه ي هستي ام
6 شهریور 91 14:13
این روزها خیلی به یاد دوران کودکی می افتم، دورانی که پر بود از شادی و خنده.نه مجبور بودی فکر آینده باشی و نه حسرت گذشته رو بخوری. نه میدونستی بدی چیه و نه خیلی چیزای دیگه. فقط بازی و بازی و بازی.اگه از یکی ناراحت بودی به دو دقیقه نمی رسید که یادت می رفت و می خندیدی. دوستی ها واقعی بود نه الکی و یکی دو روزه.الان همه نوع امکاناتی داری ولی یا وقت نداری یادی از دوستای قدیمی بکنی یا اینکه ... نمی دونم حقیقت این بزرگ شدن چیه که حتی فراموش می کنیم که می شه مثل بچه ها خندید و تو حال زندگی کرد. یادمه کوچیک که بودم روزها رو با بازی با داداشم یا بچه های همسایه پشت سر میگذاشتم.ظهر ها می اومدم دم در خونمون تا وقتی داداشم از مدرسه می اومد بپرم جلوش و کیفش رو بیارم تو خونه.بعدش با هم بازی می کردیم.با هم کارتون می دیدیم، پسر شجاع، ای کی یو سان، یوگی و دوستان، پلنگ صورتی و هزار تا کارتون قشنگ دیگه. شب ها هم با قصه های شب بخیر کوچولوی رادیو می خوابیدم. دلم برای اون روزها و آدم ها خيلي خيلي خيلي تنگ شده. الان كه دارم اينا رو مينويسم گريم گرفته، ديگه نميتونم ادامه بدم.
مامان آرشیدا کوچولو
6 شهریور 91 14:44
آخــــــــــــــــه اما نسترن جون یادته بیشتر کارتون های زمان ما مادر نداشتند و دنبال ماماناشون بودند قسمت آخر هیچ کدوم رو هم نشون نمیداد
مامان آمیتیس
6 شهریور 91 14:52
سلام نسترن جون. چه پست قشنگی... یادش بخیر.... من یه سری از این کارتونا رو برای دخترم خریدم. البته بیشتر بخاطر خودم خریدمشون
مامان آراد(خاطره)
6 شهریور 91 15:24
وااااااااایییییییییییییی ... نسترن جون منو بردی به دوران بچگیم...امروز دلم بد جوری پره...با شوشو حرفم شده..این پست رو که دیدم هم یه کم خوشحال شدم هم دلم بیشتر گرفت... کاش اصلا بزرگ نمیشدیم... بچگیا خیلی باحالتر بود..
مامان ياشار
6 شهریور 91 20:32
نازي واقعاً يادش به خير ايشالا كه ديگه تا حالا كسالتت برطرف شده باشه و اون صورت مثل ماهت هميشه خندون باشه
تارا
6 شهریور 91 21:59
خیلی از این کارتون ها رو شبکه پویا دوباره داره میذاره و من باهاش حال میکنم خصوصا جودی ابوت منم با همین کتاب کلاس اول با سواد شدوم و بعد دادمش به مادر بزرگم که سواد یاد بگیره! همیشه هم از این دفتر ها متنفر بود و اون موقع از این دفتر های با کلاس و اینا که نبود همش همینا بود! یادش بخیر
لی لی
7 شهریور 91 0:58
آخـــــــــــی چقد هم دلم باز شد هم گرفت یاد اون وقتا بخیر راستی ایشالا زودِ زود از شر این پروزه پایان نامه خلاص شید منو همسری که یه نفس احت کشیدیم بعد از اتمام پایان نامه همسری
مریم مامان ملینا
7 شهریور 91 8:35
سلام نسترن جون... من هنوزم میام وبلاگت و مطالبتو میخونم اما تو دیگه فراموشمون کردی و نمیای پیشمون، خب اشکالی نداره اگه اینطوریه پس بگو تا منم از لینک دوستام حذفت کنم. اگرم مایل به ادامه ی دوستیمون هستی و اشکالی نداره به منم رمز مطالبتو بده لطفا شرمنده اگه بد حرف زدم آخه میخوام وب ملینارو یه سروسامونی بدم
مریم مامان ملینا
7 شهریور 91 8:36
راستی اون عکسا خیلی قشنگ بودن مخصوصا دوتای آخری که بدجور منو به حال و هوای بچگی برد، آخه اون برنامه ها رو که کم و بیش داریم از شبکه های تلویزیونی میبینیم ولی اون کتاب دفترا دیگه نیستن بینمون
دخترم عشق من
7 شهریور 91 9:00
واقعا چه دوران خوبی داشتیم ... یادش بخیر منم خیلی یاد گذشته ها میکنم
مامان ثمین
7 شهریور 91 10:51
سلام.عکسای خیلی قشنگی بود منو برد به دوران بچگی مخصوصا اون دوتای آخری
مامان کوروش
7 شهریور 91 11:00
وای نسترن جون بردیمون به زمانهای که کاش توی اون موقع میموندیم وبزرگ نمیشدیم بهترین دوران زندگیم بود من عاشق کارتون بودم والان هم هستم مخصوصا جودی ابوت رو هنوزم نگاهش میکنم
طاهره مامان امیرعلی
7 شهریور 91 12:54
سلام.وبلاگتون مثل همیشه زیبا و قشنگه،تبریک میگم بهتون.امیرعلیه من تو جشنواره ی آتلیه سها شرکت کرده و به رای شما شدیدا احتیج داره.اگه به وبلاگش سر بزنین یه پست گذاشتم که آدرس جشنواره است اگر روش کلیک کنین مستقیم به سایت جشنواره میره.اسم پسملیه من امیرعلی مرادیان هست.بهش رای بدین و مارو خوشحال کنین.امیدوارم بتونم لطفتونو جبران کنم.
مامان آراد(خاطره)
7 شهریور 91 13:06
سلام خانومی...ممنون از همدردیت...سر هیچی الکی بحث کردیم.. مساله مهمی نبود...برطرف شد..خودش منت کشی کرد
مامان نفس طلایی
7 شهریور 91 15:01
وای گفتی کودکی و من و بردی با خودت ... چه روزای خوبی بود ... چه کارتن های با حالی ... .ای این دفتر 40 برگ هاااا یادش بخیر
هدیه خدا- فریماه
7 شهریور 91 15:55
وااااااااای چه عکسایی نسترن جون. عااااااااااالی بودن. چه روزهایی و خاطراتی.
تارا
7 شهریور 91 17:41
والا نمیدونم دوست جونی واست خصوصی زدم تعریف کردم چی شده چشم در اولین فرصت عکس اون انگشتر رو هم میزارم
نی نی ارشام و سارا
9 شهریور 91 12:54
سلام عزیزم خوبی؟منم از سمندون به شدت میترسیدم و شبا خوابشو میدیدم و داد میزدم تا بردنم دکتر و گفتن و این به خاطر اینه که اون شخصیت دیدم ولی الان دیگه دوسش دارم
سارا(مامان سوگل)
9 شهریور 91 16:00
تارا
9 شهریور 91 17:32
از دستم ناراحت نشو دوستی معذرت
آسمونی ها
10 شهریور 91 2:03
آخ آخ آخ منو کجا بردی؟ چقدر دلم برای کودکیم تنگ شده... وای
sanam
26 شهریور 91 1:56
سلام خوبی؟! من نیام وبت شما هم نمیای؟ میدونم میدونم سرت شلوغه مرسی که خاطراتمو دوباره زنده کردی!