یه اتفاق خاص
سلام قشنگ ترین اتفاق زندگیم...
خبر دارم برات...داغ داغ مثه تمام روزهای داغ مرداد ماه،ماه تولد مامانی و بابایی...
از شنبه منو بابایی رسما همکار میشیم...
تو همین موسسه ای که من هستم.
خیلی ساده اتفاق افتاد.رییس از مسئول بخش آزمونا ناراضی بود و چون میخواست کسی رو جایگزینش کنه به ما پیشنهاد داد که اگه کسیو مناسب این کار سراغ داریم بهش معرفی کنیم در غیر این صورت خودش کسیو بیاره..منم دیدم کی بهتر و مناسبتر از بابایی؟اونم دقیقا تو قسمتی که میدونم استعداد زیادی توش داره و میتونه خیلی موفق عمل کنه..
اطلاع من به بابایی و حضورش تو موسسه کمتر از 2 ساعت طول کشید.اومد و با رییس بخش صحبت کرد و ایشونم خیلی استقبال کرد و خوشش اومد...تنها مساله ای که ایجاد مانع میکنه سربازیشه که پیش رو داره اما تا اون زمان چند ماهی فرصت هست تا اون موقع هم خدا بزرگه...یه فکری به حالش میکنیم.
اول که هم کلاسی بودیم..بعد هم دل شدیمو و بعدشم همسر و هم راز و حالا هم همکار...
خدایا برای همه چی ازت ممنونم..برای همه چی...تو بی نظیری.نمیدونم چرا اینقدر هوامونو داری در حالیکه ما....خیلی دوست دارم خیلی...
امیدوارم بابایی بتونه خیلی خوب خودش و استعداداشو نشون بده.
راستی این دوتا عکسو ببین:
واقعا قدرت خدارو شکر....خیلی زیباست....برو تو بهرش...