با یادت آرومم
سلام نفسم
یهویی دلم برات خیلی تنگ شد...
امروز برای چند ثانیه چشمامو بستم و تصور کردم تو توی بغلمی.شاید باور نکنی اما گرمای تنتو با تموم وجودم حس کردم.وای که چه آرامش وصف ناپذیری داشتم..دلم میخواست هیچوقت چشمامو باز نکنم و اون حس زیبا رو از دست ندم چون خوب میدونستم که این فقط یه تخیله و تو اینجا نیستی.اما مجبور بودم چشمامو باز کنم.تو توی بغلم نبودی،پیشم نبودی،حتی این اطرافم نبودی...حتما اون بالا با فرشته هایی و من این پایین تنهام.البته نه اینکه تنها باشم.خدارو شکر این پایین هم هستن فرشته هایی که وجودشون برام قوت قلب و فکرشون مایه آرامشمه اما یه حسی همیشه نبودن تورو بهم یادآوری میکنه.انگار نبودن تو تقصیر منه اما خودتم میدونی که من مقصر نبودم و نیستم.من هیچوقت بدتو نخواستم من همیشه عاشقت بودم و هستم و خواهم بودم تا روزی که زنده ام و نفس میکشم دوستت خواهم داشت
شاید روزی برسه که از من متنفر بشی اما اینو بدون من هرگز ذره ای از علاقم به تو کم نخواهد شد و تا ابد همه هستی من خواهی بود.حتی از همین الان که پیشم نیستی تا وقتی که بیای و تا وقتی که از پیشم بری من همیشه عاشقتم و تمام هستیمو به پات میریزم.حتی اگه خودت اینو نخوای
گاهی اوقات با وجود اینکه پدرت کنارمه خیلی احساس تنهایی میکنم.اونقدر که تموم دنیا برام میشه به اندازه همون اتاق کوچیک و تخت و بالشم...گاهی اوقات بی صدا گریه کنم و هیچ کس حتی پدرتم اینو نمیفهمه.گاهی اوقات نیمه های شب از خواب بیدار میشم و تا دوباره خوابم ببره پتومو جوری گلوله میکنم و تو بغلم میگیرم که انگار تورو بغل گرفتم و بعدش با آرامش میخوابم.میدونم..شاید مسخره به نظر برسه اما...من اونقدرا هم که همه فکر میکنن اول راه نیستم......
هنوز خیلی چیزا هست که میخوام تجربه کنم.یعنی باید تجربه کنم چون من هنوز زنده ام هنوز جوونم و به قول قدیمیا آدم زنده زندگی میخواد.پس به تو فکر میکنم و ادامه میدم..تا روزی که بیای و به تمام غصه هام پایان بدی.تا روزی که با دیدن لبخندت بفهمم که تو هم دوستم داری و بعدش با افتخار سرمو بالا بگیرم و به همه بگم ببینین این بچه منه....
هنوز کللی حرف ناگفته برات دارم اما فرصت کوتاهه.باید برم
دوباره میام و برات مینویسم
تو توی وجودم خونه داری عزیزترینم
تهران/دفتر/91/11/7
ساعت 19:15