حرفهایی از جنس احساس
به نام خدای خوب
عزیز دل مادر سلام...
امروز اومدم تا برات از دلم بگم..حرفاییو بهت بگم که جاشون کنج کنج دلمه.اونجایی که هیچ کس و هیچ چیز جایی نداره فقط ماله منه...ماله تنهاییام..ماله خوده خودم...
عزیزم زندگی فراز و نشیبای زیادی داره... الان که به گذشته فکر میکنم احساس میکنم کشتی احساسم طوفانهای زیادی رو پشت سر گذاشته تا تونسته به ساحل آرامش امروز برسه..
داستان زندگی مامانی از هفت سال پیش...نه نه درست از شش سال و هفت ماه پیش شروع شد.از زمانی که تو قصه ما هیچ کس نبود جز یه خدای خوب و مهربون...
اما انگار خدای خوب و مهربون ما دلش نمیخواست یا دلش نمیومد که مامانی تنها باشه واسه خاطر همین یه بابای مهربونو سر راهش قرار داد تا ازون به بعد دوتایی با هم باشن...تو خوشی و ناخوشی تو سختی و آسونی...
عزیزم میخوام اینو بهت بگم اینکه الان منو باباییت اینجا هستیم آسون نبوده..خیلی اوقات به قیمت خیلی چیزا برامون تموم شده خیلی اوقات اذیت شدیم دوری کشیدیم غصه خوردیم نگرانی و استرس کشیدیم..خیلی اوقاتم با هم اختلاف پیدا میکردیم و به مشکل برمیخوردیم، از هم میرنجیدیم عصبانی میشدیم قهر میکردیم آشتی میکردیم همدیگه رو تهدید به جدایی میکردیم و ....خلاصه کللللی مشکل بود
نمیدونم چی شد و چجوری شد که با وجود همه سختیا شدیم دنیای هم و حالا تصور بدون هم بودن برامون کابوسه...یادآوری همه اون بچه بازیا الان برامون باعث خجالته...اصن دلم میخواد زمین دهن باز کنه من درسته برم توش!!
ولی هرچی بوده گذشته..باید از گذشته ها درس گرفت..
نمیدونم مادر من همیشه توی زندگیم آدم عجولی بودم واسه همین تعجب میکنم که چجوری تونستم این همه سالو برای رسیدن به پدرت تحمل کنم..اونم با وجود اونهمه اعصاب خوردی!قاعدتا باید خیلی وقت پیش ازینا دق میکردم !ولی هنوز که زنده ام.اونم سر و مر و گنده!
نمیدونم شاید قدرته عشق که میگن همینه..
هرچی هست فقط اینو میدونم که الان خیلی خیلی خوشحالم.امروز من خوشبخت ترین زن روی زمینم...
شاید درد دلامو یه پرنده مهربون شنیده و دلش برام سوخته و دعای خیر همون پرنده پشت سرمه که یهویی هممممه دغدغه ها و غم و غصه ها و ناراحتیا جاشونو دادن به کللللی شادی و خوشحالی...و البته لطف خدای مهربون
همه اینارو گفتم که هم تلنگری باشه به خودم که قدر خوشبختی امروزمو بیشتر و بیشتر بدونم هم تو بخونی و بدونی که زندگی همیشه اونجوری نیست که ما آدما میخوایم یا انتظار داریم باشه...گاهی اوقات باید صبوری کرد و صبوری و صبوری و توکل کرد به خدا و راضی بود به رضای اون.حتی اگه نتیجه چیزی نباشه که ما میخوایم...
عزیز دلم،قشنگ مادر،همیشه و همیشه و همیشه توی زندگیت متواضع باش و از کبر و غرور بیش از حد پرهیز کن که تورو به زیر میکشه...
میخوام بدونی که خیلی دوستت دارم و همه اینارو فقط به عشق تو مینویسم
خیلی خوشحالم که این وبلاگو برات ساختم و همیشه توی هر برهه ای شده حتی اگه کم ولی اومدم و برات نوشتم...کاش مامان منم برام همچین چیزیو ساخته بود که منم برا خودم یه دفتر خاطرات داشتم و هرازگاهی ورقش میزدم و حرفای دل مادرمو میخوندم و حسش میکردم...
خب دیگه.بی تعارف بگم خسته شدم!
باید برم به کارام برسم این روزا خونه داری هم به تمام کارای دیگم اضافه شده!یه کم سخته ولی لذت بخشه...حس استقلال یه چیز دیگست...
میبوسمت قشنگ ترینم.عاشقتم و راستی...برای بابایی خیلی دعا کن یه مشکلی داره حل شه انشالله
فعلا بای بای