عروووووووووس شدمممممممم
سلام سلام یه سلام گندهههههه به هممممممگی
خوبین خوشین سلامتین؟
من که خوبم اصلا عاااااالیممممم
مراسم عروسی برگزار شد به خیری و خوشی.الهی شکررر
همه چیز خوب بود ولی هنوز باور نمیکنم عروس شدم!
همش به بابایی میگم احساس میکنم قراره چند روز دیگه تازه مراسممون برگزار شه!...
شاید به خاطر خستگی مفرط اون روز بوده که همش احساس میکنم یه خواب بوده...البته یه خواب خوش
ولی نه انگاری واقعیت بوده و منو بابایی دیگه رسما زندگی مشترکمونو شروع کردیم
وای که چه حس خوبیه...
حالا بذار برات ازون روز و از مراسم بگم...
روز چهارشنبه یعنی بیستم شهریور ساعت شش صبح از خونه حرکت کردم به سمت آرایشگاه.البته پدرجون منو برد چون بابایی و مادرجون شب قبلش تا دیروقت دنبال کارا بودن دلم نیومد بابا رو صبح به اون زودی بیدار کنم.
راستش صبح خیلی کلافه بودم چون شب قبلش خوب نتونسته بودم بخوابم و علیرغم اینکه آرایشگرم گفته بود ساعت 10 شب بخواب من 2 خوابم برد...
میدونستم که کل روز خمیازه میکشم و اشکم سرازیر میشه ولی دیگه چاره ای نبود پس مدام سعی میکردم به روی خودم نیارم و به خودم تلقین نکنم!
خلاصه ساعت شیش و نیم تو آرایشگاه بودم.بعد از آرایش صورتم به کمک خدمه لباسمو پوشیدم و آماده شینیون موهام شدم.خیلی حساسیت به خرج دادم ولی نهایتا از نتیجه راضی بودم. آرایشگرم واقعا زحمت کشید خیلی خیلی راضی بودم از کارش
ساعت یازده نیم آماده بودم.مثل یه عروس واقعی...
بابا همونجور که از قبل قرارمون بود و علیرغم همه بدقولیایی که به خاط ترافیک تهران یه اتفاق کاملا طبیعیه، راس ساعت یازده و نیم با فیلم بردار دم در آرایشگاه بودن...
از حس و حالم نمیتونم برات بگم که قلبم داشت میومد تو دهنم از شدت استرس و هیجان...
از گروه فیلم بردارمون بگم که عاااااالییییی بودن.خصوصا یکیشون که یه پسری بود بی نهایت شاد. واقعا انرژی داد.مطمئنم اگه نبود شاید اعصابمون به خاطر خیلی چیزا خورد میشد ولی مدام بهمون آرامش داد و با انرژی مثبتش روزمونو زیبا کرد..همینجا میخوام ازش تشکر کنم..به خاطر همه لطفایی که کردی ازت ممنونم آقا حسین(هم نام بابایی بود آقاهه)
خلاصه از ساعت دوازده تا چهار فیلم برداری و عکس برداری توی باغ طول کشید و از ساعت چهار تا شیش توی آتلیه..نزدیک رفتن به هتل یکی از عکسای آتلیه رو انتخاب حکردیم که به صورت استند بزنن و بیارن توی مراسم...
ساعت نه شب عکسه رو آوردن واااااااای عالی بود خیلی قشنگ شده بود...
خلاصه از آتلیه سوار ماشین شدیم و راننده آوردمون هتل همزمان با ما مادرجونینا هم رسیدن.پدر مادر بابایی که از ساعت شیش رسیده بودن.
البته من دلم میخواست بعد از همه مهمونا وارد سالن بشم اما چون مراسم عقد(صوری) داشتیم و میخواستیم فیلم برداری بشه، فیلم بردار گفت باید زودتر بریم وگرنه نمیرسیم کارمونو انجام بدیم!
وارد سالن شدیم یه سری مهمونا اومده بودن..
فیلم بردارا شروع کردن به فیلم گرفتن از سفره عقد که واقعا زیبا چیده شده بود(اینم بگم که تا دو روز قبل از مراسم تصمیم نداشتم سفره عقد بذارم ولی بابایی نظرش به چیدن سفره عقد بود بنابراین چندجا رفتم و گشتم بالاخره یه خانم باسلیقه رو پیدا کردم که با قیمت مناسبی یه سفره خوب میچید و انصافا هم همینطور شد و واقعا راضی بودم..)
گل آرایی مجلس و ماشین عروس و وسایل حنا بندونم به همون خانم سپرده بودیم که از پس اونا هم به خوبی برباومد فقط یه ایراد داشت اونم اینکه ماشینی که فرستاده بود کولرش نصفه نیمه کار میکرد و واقعا تو گرمای سر ظهر خیلی اذیت شدیم...
بعد از این مراسم شروع شد فیلم برداری و عکس از مراسم عقد مثل عسل گذاشتن دهن هم کیک بریدن،بله گفتن به بابایی!،و حلقه دست کردن انجام شد و بعد از اون بزن و برقص و عشق و حال و اووووووو کلی خوش گذرونی و شاباش گرفتن و اینا خلاصه تا ساعت ده اینجوری گذشت بعدم قسمت خوبه قضیه واسه مهمونا یعنی مراسم شام و بخور بخور شروع شد...
خداروشکر همه چیز خوب بود.فقط موزیک بعد از شام قطع شد و این یه کمی خوشایند نبود ولی بهرحال بدک نبود.
دیگه بعد از شام اکثر مهمونا پاشدن برن و ما تند تند مراسم اعلام کادوهارو برگزار کردیم و چون تا ساعت یازده وقت داشتیم اونقدر هول شدیم که اصلا یادمون رفت مراسم حنابندونو انجام ندادیم...
ولی واسه اینکه تو فیلم بمونه تند تند یه صحنه کوچولو هم برای حنابندون گرفتیم و خدافظی از مهمونا و تماااااااااامممم.....
فیلم بردار دو سه صحنه برای اتمام فیلم ازمون گرفت و ساعت دوازده مراسم تموم شد.
به خواسته مادرجونینا رفتیم یه دوری توی خیابونا زدیم و فامیلای نزدیک تر هم دنبالمون میومدن و بوق میزدن
(البته من با اینکار زیاد موافق نبودم دوس داشتم همونجا توی هتل همه رو بدرقه کنیم و به سوییتمون که هدیه هتل برای اون شب به ما بود بریم ولی خب بقیه دوس داشتن منم قبول کردم)
بعد از دور زدن تقریبا ساعت یک نیمه شب برگشتیم هتل از همه تشکر و خدافظی کردیم و رفتیم اتاقمون...
الهی شکر همه چیز خوب برگزار شد
اونقدر خسته بودیم که بعد از باز کردن سنجاق سرای من که البته خودش کلی طول کشید مثه جنازه افتادیم و خر پفففف
فرداشم ظهر بعد از اینکه تو هتل یه دوری زیدم و صبحانه خوردیم پدرجون اومد دنبالمون و رفتیم خونه مادرجونینا چون خونه خودمون هنوز کامله کامل نشده بود..
توی این سه چهار روز بعد از عروسی دنبال کامل کردن وسایل خونه بودم دیروز رفتم ملحفه و بالش و اینارو گرفتم و پرده سفارش دادم و یه کم خرت و پرت برای خونه خریدم و دیشب رسما اولین شب زندگی مشترکومنو توی خونه خودمون گذروندیم...
خدایا بابت همه محبتات همه مهمربونیات همه الطافت و همه بزرگیات شکرت...اونقدر خوبی که همه زندگیم و اتفاقایی که میفته برام شکل یه رویای زیباست...این روزا به برکت وجود تو و همراهی همیشگیت نهایت خوشبختیو تجربه میکنم...برای همه چیز ازت ممنونم....
پ.ن: دوستان عزیزتر از جانم الهی فدای همتون بشم من...عکس میذارم براتون توی یه پست دیگه. این یه قوله
الان چون عکسا توی دوربین بقیه و دوربین عکاسه چیز خاصی ندارم بذارم
پ.ن 2: ممنونم که تو تمام این دوسال که این وبلاگو ساختم همراه شادیا و ناراحتیام بودین و هیچوقت تنهام نذاشتین.با خنده هام خندیدین و با غصه هام غصه خوردین...واقعا به داشتن دوستایی مثل شما افتخار میکنم
میخوام بدونین عاشق تک تکتون هستم