عشق نسترن و حسینعشق نسترن و حسین، تا این لحظه: 17 سال و 3 ماه و 5 روز سن داره

یک عاشقانه ی آرام...

عروووووووووس شدمممممممم

1392/6/24 12:39
نویسنده : مامانی
782 بازدید
اشتراک گذاری

سلام سلام یه سلام گندهههههه به هممممممگی

خوبین خوشین سلامتین؟

من که خوبم اصلا عاااااالیمممممزبان

مراسم عروسی برگزار شد به خیری و خوشی.الهی شکررر

همه چیز خوب بود ولی هنوز باور نمیکنم عروس شدم!مژه

همش به بابایی میگم احساس میکنم قراره چند روز دیگه تازه مراسممون برگزار شه!...

شاید به خاطر خستگی مفرط اون روز بوده که همش احساس میکنم یه خواب بوده...البته یه خواب خوش

ولی نه انگاری واقعیت بوده و منو بابایی دیگه رسما زندگی مشترکمونو شروع کردیمبغل

وای که چه حس خوبیه...

حالا بذار برات ازون روز و از مراسم بگم...

 

 

روز چهارشنبه یعنی بیستم شهریور ساعت شش صبح از خونه حرکت کردم به سمت آرایشگاه.البته پدرجون منو برد چون بابایی و مادرجون شب قبلش تا دیروقت دنبال کارا بودن دلم نیومد بابا رو صبح به اون زودی بیدار کنم.

راستش صبح خیلی کلافه بودم چون شب قبلش خوب نتونسته بودم بخوابم و علیرغم اینکه آرایشگرم گفته بود ساعت 10 شب بخواب  من 2 خوابم برد...اوه

میدونستم که کل روز خمیازه میکشم و اشکم سرازیر میشه افسوسولی دیگه چاره ای نبود پس مدام سعی میکردم به روی خودم نیارم و به خودم تلقین نکنم!

خلاصه ساعت شیش و نیم تو آرایشگاه بودم.بعد از آرایش صورتم به کمک خدمه لباسمو پوشیدم و آماده شینیون موهام شدم.خیلی حساسیت به خرج دادم ولی نهایتا از نتیجه راضی بودم. آرایشگرم واقعا زحمت کشید خیلی خیلی راضی بودم از کارشچشمک

ساعت یازده نیم آماده بودم.مثل یه عروس واقعی...قلب

بابا همونجور که از قبل قرارمون بود و علیرغم همه بدقولیایی که به خاط ترافیک تهران یه اتفاق کاملا طبیعیه، راس ساعت یازده و نیم با فیلم بردار دم در آرایشگاه بودن...

از حس و حالم نمیتونم برات بگم که قلبم داشت میومد تو دهنم از شدت استرس و هیجان...استرس

از گروه فیلم بردارمون بگم که عاااااالییییی بودن.خصوصا یکیشون که یه پسری بود بی نهایت شاد. واقعا انرژی داد.مطمئنم اگه نبود شاید اعصابمون به خاطر خیلی چیزا خورد میشد ولی مدام بهمون آرامش داد و با انرژی مثبتش روزمونو زیبا کرد..همینجا میخوام ازش تشکر کنم..به خاطر همه لطفایی که کردی ازت ممنونم آقا حسین(هم نام بابایی بود آقاهه)لبخند

خلاصه از ساعت دوازده تا چهار فیلم برداری و عکس برداری توی باغ طول کشید و از ساعت چهار تا شیش توی آتلیه..نزدیک رفتن به هتل یکی از عکسای آتلیه رو انتخاب حکردیم که به صورت استند بزنن و بیارن توی مراسم...

ساعت نه شب عکسه رو آوردن واااااااای عالی بود خیلی قشنگ شده بود...تشویق

خلاصه از آتلیه سوار ماشین شدیم و راننده آوردمون هتل همزمان با ما مادرجونینا هم رسیدن.پدر مادر بابایی که از ساعت شیش رسیده بودن.

البته من دلم میخواست بعد از همه مهمونا وارد سالن بشم اما چون مراسم عقد(صوری) داشتیم و میخواستیم فیلم برداری بشه، فیلم بردار گفت باید زودتر بریم وگرنه نمیرسیم کارمونو انجام بدیم!

وارد سالن شدیم یه سری مهمونا اومده بودن..

فیلم بردارا شروع کردن به فیلم گرفتن از سفره عقد که واقعا زیبا چیده شده بود(اینم بگم که تا دو روز قبل از مراسم تصمیم نداشتم سفره عقد بذارم ولی بابایی نظرش به چیدن سفره عقد بود بنابراین چندجا رفتم و گشتم بالاخره یه خانم باسلیقه رو پیدا کردم که با قیمت مناسبی یه سفره خوب میچید و انصافا هم همینطور شد و واقعا راضی بودم..)

گل آرایی مجلس و ماشین عروس و وسایل حنا بندونم به همون خانم سپرده بودیم که از پس اونا هم به خوبی برباومد فقط یه ایراد داشت اونم اینکه ماشینی که فرستاده بود کولرش نصفه نیمه کار میکرد و واقعا تو گرمای سر ظهر خیلی اذیت شدیم...چشم

بعد از این مراسم شروع شد فیلم برداری و عکس از مراسم عقد مثل عسل گذاشتن دهن هم کیک بریدن،بله گفتن به بابایی!،و حلقه دست کردن انجام شد و بعد از اون بزن و برقص و عشق و حال و اووووووو کلی خوش گذرونی و شاباش گرفتن و اینا خلاصه تا ساعت ده اینجوری گذشت بعدم قسمت خوبه قضیه واسه مهمونا یعنی  مراسم شام و بخور بخور شروع شد...نیشخند

خداروشکر همه چیز خوب بود.فقط موزیک بعد از شام قطع شد و این یه کمی خوشایند نبود ولی بهرحال بدک نبود.

دیگه بعد از شام اکثر مهمونا پاشدن برن و ما تند تند مراسم اعلام کادوهارو برگزار کردیم و چون تا ساعت یازده وقت داشتیم اونقدر هول شدیم که اصلا یادمون رفت مراسم حنابندونو انجام ندادیم...

ولی واسه اینکه تو فیلم بمونه تند تند یه صحنه کوچولو هم برای حنابندون گرفتیم و خدافظی از مهمونا و تماااااااااامممم.....

فیلم بردار دو سه صحنه برای اتمام فیلم ازمون گرفت و ساعت دوازده مراسم تموم شد.

به خواسته مادرجونینا رفتیم یه دوری توی خیابونا زدیم و فامیلای نزدیک تر هم دنبالمون میومدن و بوق میزدن
(البته من با اینکار زیاد موافق نبودم دوس داشتم همونجا توی هتل همه رو بدرقه کنیم و به سوییتمون که هدیه هتل برای اون شب به ما بود بریم ولی خب بقیه دوس داشتن منم قبول کردم)

بعد از دور زدن تقریبا ساعت یک نیمه شب برگشتیم هتل از همه تشکر و خدافظی کردیم و رفتیم اتاقمون...

الهی شکر همه چیز خوب برگزار شدلبخند

اونقدر خسته بودیم که بعد از باز کردن سنجاق سرای من که البته خودش کلی طول کشید مثه جنازه افتادیم و خر پففففخواب

فرداشم ظهر بعد از اینکه تو هتل یه دوری زیدم و صبحانه خوردیم پدرجون اومد دنبالمون و رفتیم خونه مادرجونینا چون خونه خودمون هنوز کامله کامل نشده بود..

توی این سه چهار روز بعد از عروسی دنبال کامل کردن وسایل خونه بودم دیروز رفتم ملحفه و بالش و اینارو گرفتم و پرده سفارش دادم و یه کم خرت و پرت برای خونه خریدم و دیشب رسما اولین شب زندگی مشترکومنو توی خونه خودمون گذروندیم...

خدایا بابت همه محبتات همه مهمربونیات همه الطافت و همه بزرگیات شکرت...اونقدر خوبی که همه زندگیم و اتفاقایی که میفته برام شکل یه رویای زیباست...این روزا به برکت وجود تو و همراهی همیشگیت نهایت خوشبختیو تجربه میکنم...برای همه چیز ازت ممنونم....ماچ

 

پ.ن: دوستان عزیزتر از جانم الهی فدای همتون بشم من...عکس میذارم براتون توی یه پست دیگه. این یه قولهبغل

الان چون عکسا توی دوربین بقیه و دوربین عکاسه چیز خاصی ندارم بذارم

پ.ن 2: ممنونم که تو تمام این دوسال که این وبلاگو ساختم همراه شادیا و ناراحتیام بودین و هیچوقت تنهام نذاشتین.با خنده هام خندیدین و با غصه هام غصه خوردین...واقعا به داشتن دوستایی مثل شما افتخار میکنملبخند

میخوام بدونین عاشق تک تکتون هستمماچ

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (32)

همسرم، همه ی هستی ام
24 شهریور 92 13:15
سلام گلم، حالت خوبه؟ خیلی خوشحالم که بهتون خوش گذشته و همه چی با خوبی و خوشی تموم شده. ایشالله که سالیان سال در کنار هم خوشبخت و سلامت زندگی کنید
مامان حسنا
24 شهریور 92 13:27
خیلی قشنگ نوشته بودی... عزیزم ایشالا خوشبخت بشی... ایشالا به پای هم پیر بشید ایشالا زندگی خوبی درکنار هم داشته باشید... فقط میشه عکس از خودتم بزاری؟
مامان محمدرضا(شازده کوچولو)
24 شهریور 92 13:30
خوش اومدی عروس گلم باید رو سرت گل و و نقل بریزیم خدا رو هزار مرتبه شکر که همه چیز به خیر و خوشی انجام شد. ان شالله همیشه شاد باشی مادر
مامان گیسوجون
24 شهریور 92 13:51
عزیزممممممممممم خیلی مبارکه خیلی خوشحال شدم بوسسسسسسسسسسسس
مامان ثمين
24 شهریور 92 19:35
مبارك باشه ان شاا... كه خوشبخت بشيد و ساليان سال خوش و خرم در كنار هم زندگي كنيد. خدا رو شكر كه مراسم ازدواجتون هم به خوبي برگزار شد
♥ مامان آینده ♥
24 شهریور 92 20:44
سلام عزیزم مبارکهههههههههههه....!!! خوشحالم که مراسم باب میلت بوده و به خوبی برگزار شده انشالله همیشه شادو خوشبخت و عاقبت بخیر باشی
رضوان مامان رادین
24 شهریور 92 23:04
وای نسترن جون ...عروس خانوم شدی؟؟؟چقدر عالیییییییییی...مبارک باشه گلم...خوشبخت باشی و شاد...صاحب نی نی گولوهای ناز بشی ...ان شاا...
مامان ریحان
25 شهریور 92 1:47
سلام مبارک باشه ایشالا به پای هم پیر بشید خیلی خوشحالم که خوشحالی نسترن جون ایشالا که این خوشی هات همیشگی و مستدام باشه چقدر زیبا نوشتی انگار خودمم تو عروسیت بودم بی صبرانه منتظر عکسهای عروسیتون هستم
مامان یکتا
25 شهریور 92 10:35
وای نسترن جون مردم از بس هر روز چند بار می اومدم و دست خالی بر می گشتم از خوشحالی تو من هم خوشحالم انشاالله خوشبخت بشی در کنار خانواده ات انشاالله روزی هم برسه خاطرات بارداری و فرزند زیبایت هم بنویسی منتظر عکس های خیلی خوشجلت هم هستیم فدات بشم بازهم مبارکککککک
مبيناجان
25 شهریور 92 11:24
سلام عزيزم برات آرزوي خوشبختي مي كنم. انشاءاله كه به پاي هم پيرشين.
همسرم، همه ی هستی ام
25 شهریور 92 15:31
مراسم عروسیت رو خیلی زیبا و دلنشین بیان کردی، اشکم دراومد،یاد مراسمه عروسی خودم افتادم. یادش بخیر، اون روزها پر از استرسه ولی در عینه حال بسیار شیرین و به یاد ماندنی. لحظه لحظه زندگیتون سرشار از شادی و نشاط.
لی لی
25 شهریور 92 17:11
سلام عزیزم خیلی خوشحال شدم خیـــــلـــــــــــــی بالاخره خیالت راحت شد خوش باشین و شاااااااااد تا همیشه
حدیث
25 شهریور 92 22:25
خوشحالم که خوشحالی....ایشالا یه زندگی پر از عشق و محبت داشته باشی
تارا
25 شهریور 92 23:18
کی لی لی لی لی لی لی لی لی لی کلی خوشحاااااااااااااااااااالم برات دوست عزیزم
کاکل زری یا ناز پریییی
26 شهریور 92 16:11
واییییییییییییی نسترن عزیزمممممممممممممممم کاملا حستو درک میکنم عروس خوشگلللللللللل انشاالله خوشبخت باشی خدارو شکر همه چیر به خوبی سپری شد مطمئنم در کنار همسرت بهترین روزها رو خواهی داشت
مامي مهديار
27 شهریور 92 14:50
سمیرا
27 شهریور 92 20:12
نسترن جون منم عاشقتم و خیلی خوشحالم که خوشحالی
مامان نفس طلایی
28 شهریور 92 23:03
سلام عزیزم مبارکککککککککککککک باشه ... خدا رو شکر همه چی به خوبی برگزار شده و خودت راضی بودی ... انشالله خوشبخت باشین ... عکس یادت نره هااا
مامان نازنین زهرا و یاسمین
31 شهریور 92 8:42
مبارک باشه عزیزم انشالله خوشبخت باشی
مامان سيد محمد سپهر
31 شهریور 92 8:48
سلام خانومي آغاز زندگي مشترك با همه جزرو مدهاش مبارك باد
mamane kurosh (zohre(
2 مهر 92 7:55
vay tabrik migam, baad az modatha umadam net va alan mibinam ke be salamati zendegiye moshtarako shoroo kardin, omidvaram hamishe zendegitoon sarshar az eshgh bashe ke az hame chiz mohemtare, ye chi begam? man ramzeto yadam rafte baz!! ramze poste jadidamo mizaram barat khosoosi
مامان یاسمن و محمد پارسا
2 مهر 92 10:07
مبارک باشه عزیزم ایشالاه به سلامتی و خوشبختی در کنار هم اینم هدیه من برا تبریک عروسیتون http://www.aftabir.com/e_card/photos/c56759359d6c3c0ffa973627a47ad8b4.jpg
الهه
2 مهر 92 13:36
سلام واااااااااااااااااااي نسترن جون چقدر خوشحالم كه زندگي مشتركتون رو شروع كردين براتون بهترينها رو ارزو ميكنم خيلي خوشحالم بدون ريا ميگم خيلي دوست دارم
مامان تربچه
3 مهر 92 8:23
وااااااااااااااااااااای نسترن جون حساااااااااااابی تبریک میگم خیییییییلی خوشحال شدم به خدا الان که می بینم عروس شدی انگار یک باری از روی دوشم برداشتن توی این 2 سال خیلی توی فکرت بودم که بالاخره همه چیز به خوبی "شروع" بشه. ایشالا از این به بعد منتظر نی نی شما هستیم!
مامان یگانه
4 مهر 92 12:23
خوب نسترن جان دیدی چه زود روزی که میخواستی رسید؟انشالله که به پای هم پیر بشید وزندگی خوبی زیر یک سقف داشته باشید.بازم تبریک میگم پیوندتون را.فدات بشم
عشق مامان و بابا
6 مهر 92 16:01
سلام نسترن جون خیلی خوشحال شدم که مراسم عروسیتون به خوبی و خوشی برگزار شده ایشالا خوشبخت و سعادتمند باشید
سمانه مامان پارسا جون
13 مهر 92 16:36
تبریک میگم نسترن جون پس بالاخره عروس شدی رفت ایشاالله همیشه در کنار هم خوشبخت و شاد باشید عزیزم
مامان آرشیدا کوچولو
28 مهر 92 13:49
وای وای بعد کلی اومدم وبت خبر عروسی تو خوندم دلبر مبارکتون باشه مهربون
مامان لي لي
9 آبان 92 7:48
نسترن جون جوري مينويسي كه ادم خودش و اونجا تصور ميكنه از مراسم خواستكاريت تا نامزديت تا رفتنت به يزد و عروسيت ..... از ته دلم برات ارزو ميكنم هميشه خوشبخت باشي و شاديت مستدام
مامان امیرناز
1 آذر 92 17:01
سلام عزیزم یادمه قبلا به وبلاگت اومده بودم خوشحال شدم عروس شدی ایشالا خوشبخت شی
مامانی
پاسخ
مرسی خانمی لطف کردی
نگار(جوجوهای ناز ما)
8 دی 92 0:29
سلام نسترن جون.خوبی؟تبریک میگم.ببخش دیر اومدم چند ماهیه رمز وبلاگمو گم کردم.ان شاالله خوشبخت بشید.روی ماهتو میبوسم.آدرس یه وبلاگ دیگمو می ذارم.اگه دوست داشتی رمز جدیدتو بده.
مامان پریسا
19 بهمن 92 23:05
نسترن جون من اینو نمیدونستموای تا حالا فکر میکردم هنوز عقد هستیدمبارک باشه عزززززززززززیزم راستی عکس هم گذاشتی؟ اگر هست ادرس بهم میدی؟