لحظه ها چه زود میگذرن این روزا
سلام عشقم
امروز درست یک ماه و هجده روز از شروع زندگی مشترک منو بابایی میگذره...
خیلی زود گذشت.خیلی..
درواقع اصلا نفهمیدیم چطور این مدت سپری شد.بیشترشو مشغول کار بودیم از صبح تا غروب سرکار و بعدشم تا آخر شب توی خونه مشغول انجام کارای باقیمونده و البته کارای خونه!
ولی خوبه من به همینشم راضیم وقتی پدرت کنارم باشه دیگه چیزی برام مهم نیست.نه از استراحت نکردن ترسی دارم نه از مسافرت نرفتن ناراحت میشم نه از کار زیاد گلایه میکنم...فقط همین که بدونم پدرت هست برام کافیه...
همین روزا برای کمیسیون خبرش میکنن و نتیجه اونم که از الان معلومه..دلم به اعتراض خوشه!خدایا خودت کمکمون کن سربازی همسری درست بشه و معاف شه این بزرگترین آرزومه..
سه چهار روز پیش زنگ زدم آتلیه گفت عکس و فیلمامون ده روز دیگه آماده میشه.خیلی طول کشیده حالا امیدوارم خوب از آب درومده باشه..
کتاب جدیدم همین چندروز آینده چاپ میشه ولی خوشحال نیستم چون گذشته از پول نشرش نگران پخششم هستم..دست زیاده و رقابت بینشون سخت..خدایا بازم به خودت توکل میکنم...
دیگه نوبت پایان ناممه که خیلیییی تاخیر دارم!باید ظرف دو سه هفته تمومش کنم بره چون دیگه واقعا فرصتی ندارم و استاد راهنمام هم که مدااااام غر میزنه!حق هم داره به خیالش من شاگرد خوبش بودم مثلا!
دیگه روزا و شبا همینجور میگذرن و من هر روز به تو فکر میکنمبه تویی که شاید حالا حالاها نتونی بیای پیشمون.آخه اونقدر گرفتاری و مشکلات زیادن که دلم نمیخواد تو هم درگیرشون بشی.این حق توه که توی یه زندگی راحت بزرگ بشی و همه نیازهات تامین باشه.دلم نمیخواد روزی برسه که تو چیزی بخوای و من توان تامینشو نداشته باشم.اون روز قطعا از خودم متنفر خواهم بود...
از خدا میخوام روزی تورو بهمون هدیه کنه که همه چیز روبراه باشه و من و بابایی بتونیم پدر و مادر نمونه ای برات باشیم
مامان عاشقته عزیزم خیلی دوستت دارم خیییلیییی زیاد
الهی همیشه خوش باشی و لبات خندون باشه مادر