هجدهمین روز سربازی بابا
پادگان بابایی رو معرفی کرد به بیمارستان چمران برای معاینه معدش
پریروز عصر بابایی اومد تهران و دیروز صبح زود رفت بیمارستان.از عصر دیروزش فلکی هیچی نخورد که مثلا میخوان آندوسکوپی کنن اما نکردن و دکتره فقط از روی مدارک قبلیش گفت نه تو که مشکل نداری!
ای خدا چی بگم انگار این معافی درست شدنی نیست..دیگه امیدی ندارم
لابد اینجوری به صلاحه.خدایا هرچی خیر و صلاحه همونو مقدر کن من راضیم به رضای تو...
ظهر دیروز هم برگشت پادگان اما دوباره امروز عصر ولشون میکنن تا بعد از ظهر جمعه
باز خداروشکر که میاد روزایی که نیست چشمم یکسره به تلفنه که زنگ بزنه
دلم خیلی یه مسافرت میخواد حس میکنم دلم پوسیده...
از روز عروسی،ماه عسل که پیشکش حتی یه تفریح درست هم نتونستیم بریم..همش کار و فکر و خیال
این آخر هفته هم که باید بشینیم و اصلاحات نهایی پایان ناممو انجام بدیم
ولش کن.دیگه چیکار میشه کرد زندگیه ما هم اینجوریه
شاید یه روزی همه چی فرق کنه و بهتر شه
بابا طفلک اون یه روزی که اومد خونه از من سرما گرفت!هوا هم که حسابی سرده منم مدام سرفه میکنم
امشب که میاد میخوام زودتر برم خونه خودمون براش سوپ جو با شیر که خیلی دوس داره درست کنم
آخه تو این مدت که نیست من که همش خونه مامانینا هستم و فقط وقتایی که بابایی میاد میریم خونه خودمون
عزیز دل مادر یه کمم از حس و حال این روزام به تو بنویسم...
دلم با دیدن هر بچه کوچولویی غش میره..همش دلم میخواد تو رو داشتم
بغلت میکردم و میبوسیدمت..آخ که عاشق بوی تنت میشدم و مثه چشمام مراقبت بودم...
دلم خیلی تنگته ولی فکر نکنم الانا صلاح باشه بیای آخه من تو کار خودمم موندم چه برسه رسیدگی به یه فرشته کوچولو که خودش کللللللی وقت و حوصله میخواد..
از طرف دیگه هر روز کم حوصله تر میشم.الان که نگاه میکنم میبینم خیلی خیلی نسبت به سه چهارسال پیش بی حالو حوصله تر و حتی بی انرژی تر شدم..مثلا البرز پسر خالمو که بغل میکنم دو سوته نفسم بند میاد و دستام درد میگیره از خستگی و ضعف میخوام بمیرم!!
حالا چه جوری میخوام شمارو نه ماه تو شکمم حمل کنم و بعدش به دنیات بیارمو ومواظبت باشم خدا عالمه فقط...
باید ببینیم چی میشه و سرنوشت مارو به کدوم سمت میبره
توکل به خدا
تو دلم هنوز کلی حرف دیگه برای گفتن دارم ولی راستش حوصله نوشتن بیشترو ندارم گردنم درد میکنه
شاید فردا پس فردا باز اومدم نوشتم
میبوسمت عزیزکم