بالاخره طلسم شکسته شد!
سلام جوجوی من...
دیشب بابایی اومد خونمون.گفت حالا که خالتو پدربزرگت اونجان میام یه سر ببینمشون.
منم کهکور از خدا چی میخواد؟دوتا چشم بینا
دوساعت نشست میخواست زود برگرده من نذاشتم گفتم شب تنها رانندگی کنی نگرانت میشم.بمون فردا صبح برو.
خلاصه راضی شد.
دیشب تا ساعت 3 نشستیم دور هم گپ زدیم کلی خوش گذشت.غیبتم کردیم اونم خیلی چسبید!!
راستی بابایی بالاخره طلسمو شکست و عکسای سیاه سفیدیو که با دوربین دخترخالش گرفته بود بعد از 10ماه(از زمان عقدمون)ظاهر کرد!نمیدونم چرا هربار میخواستیم ظاهر کنیم یه جوری میشد که نمیشد!
بد نشده توی پست بعدی یه سریاشو میذارم برات
نیم ساعت پیش هم با بابایی مادرجون خاله اینارو رسوندیم ترمینال بعدم بابایی مارو رسوند خونه و خودش رفت کرج
دیگه خبر خاصی نیست فقط به استادم زنگیدم گفتفردا بزنگ یه وقت بهت بدم بیا دفترم درمورد پایان نامت بصحبتیم!
راستی به نظر تو چرا بابایی به من میگه "کیتی" ؟!
حتی اسمم رو هم تو موبایلش کیتی سیو کرده.حالا به نظر تو من شبیه کیتی هستم؟
میرم عکسای پست بعدو برات بذارم.
بوووووس
********************************
پ.ن:
دوستان عزیزم لطفا وقتی نظر میذارید آدرس وبتونم بذارید تا بتونم راحت بهتون سر بزنم!