زندگی یعنی...
سلام عشق مامان
امروز چهارمین روز از کارمو گذروندم
کار خوبیه اما خیلی خیلی وقتمو گرفته از 8:30 صبح میرم تا 5 بعد ازظهر.
تازه بعد از ماه رمضون میشه تا 6!
خلاصه میرسم خونه فقط میفتم از خستگی...
اما کارمو دوس دارم اینکه به داوطلبا مشاوره میدمو اونا با مشورت من و متعاقبا تصمیمی که میگیرن سرنوشت یک عمرشون تعیین میشه هم حس خوبی در من ایجاد میکنه و هم مسئولیت سنگینی روی دوشم میذاره.یه راهنمایی اشتباه من میتونه کل برنامه ها و آینده یه آدمو خراب و مسیر زندگیشو عوض کنه و بالعکس..
بهرحال دارم تمام تلاشمو میکنم و واقعا انرژی و وقت میذارم.
گاهی صبحا که میخوام برم نگاه بابایی تو دلمو خالی میکنه..اینکه با نگاهش میفهمم دلش میخواد بهم بگه نرو..مثه همیشه که کنارم بودیو و صبحا چشمامونو با هم وا میکردیمو به هم صبح بخیر میگفتیم..اینکه با هم صبحانه میخوردیم،با هم ناهار میخوردیم و خلاصه همه وقتمونو با هم و در کنار هم میگذروندیم ...
اما الان که از صبح تا شب تو موسسه هستم و فقط شامو خونه هستم اونم که معمولا اونقدر خسته ام که ..
گاهی یهو میزنه به سرم که دیگه نرم اما یه چیزی جلومو میگیره.
اونم اینکه میدونم برای پیشرفت همیشه باید از یه سری خواسته ها زد و پا رو خیلی تمایلات گذاشت.این لازمه زندگیه و گریزی ازش نیست.
برای زندگی باید جنگید و فقط در این صورته که فردا روز وقتی برگشتی و پشت سرتو نگاه کردی از عملکردت احساس رضایت میکنی.
"زندگی جنگ است جانا بهر جنگ آماده باش"...
واقعیت اینه که اون دوره از زندگی منو بابایی دیگه تموم شده و وارد برهه جدیدی شدیم که البته سخت تر و پیچیده تر از قبله.
بهرحال امیدوارم که با یاری خدا همیشه مسیر صحیحو تو زندگیمون طی کنیم.
راستیییییی
فردا تولد باباییه...5 مرداد..فردا بابایی 25 ساله میشه یعنی 24 سالش تموم میشه...
پس...
...happy birth day to you papa
منو نینی خیلی دوستت داریم بابایی.
عاشقتیم و امیدواریم همیشه سلامت باشی و روز به روز بتونی پله های ترقی یکی پس از دیگری پشت سر بذاری
ناگفته نمونه که در حال حاضر بابایی داره روی آخرین قسمتای پایان نامش کار میکنه.انشاله که بتونه زودتر تمومش کنه و راحت بشه.
خب دیگه عزیزکم من باید برم.کلی تست هست که باید طراحی کنم و فردا تحویل بدم که برسه برای آزمون این هفته داوطلبا چاپ بشه.
اینو بدون که همیشه تو قلب مامان هستی و مامانی عاشقته
تا بعد