برای دوستای خوبم که نگرانمن
همسری چهارشنبه بعد از ظهر اومد خونه و تا جمعه ظهر خونه بود...جمعه یعنی دیروز ساعت دو بردیمش پادگان چون منو مامانم دوس داشتیم پادگانشو ببینیم.تقریبا صد کیلومتری تهران بود خسته شدیم ولی ارزشش رو داشت
موقع برگشتن اونقدر اشک ریختم که چشمام باد کرده بود.
به مامانمینا گفتم شما برید خونه ی خودتون.من میخوام برگردم خونه خودم...کلی اصرار کردم تا قبول کردن.گفتم میخوام تو خونه خودمون باشم و به یاد حسین...
درو که باز کردم غربت سرتا پامو گرفت.به روی خودم نیاوردم. خونه رو جمع و جور کردم و ظرفا رو شستم دیدم سکوت خونه خیلی اذیتم میکنه.تلویزیونو روشن کردم ولی فایده نداشت قلبم داشت از سینه میومد بیرون...
نمیدونم چرا اینهمه به حسین وابسته شدم شاید چون سالها بود هرگز از هم دور نشده بودیم و همیشه و همه جا پیش هم بودیم..
خلاصه یه کمی وسیله هامو برداشتم رفتم خونه مامانمینا..
امروزم از صبح زود اومدیم سرکار با مادرجون.از صبح یه کله بیرون داشتم میدویم.اینقدر کار بیرون هست که خدا میدونه...خیلی از کارا هم مردونست و تو این جامعه کثیف خیلی سخته جای زن و مرد کار کردن..
مامانم گفت موقعی که نبودم حسین سه بار زنگ زده دفتر.گفته امروز بردنشون بهداری برای معاینه اونم وضعیت معدشو گفته دکتر هم گفته باید مدارک پزشکیتو بیاری ببینم.حالا این سری که بیاد خونه باید مدارکشو ببره شاید فرجی شد...گفته شاید دوشنبه تعطیلشون کنن ولی احتمالش کمه
جاش خیلی خالیه اگه بود اینهمه دست تنها نمیموندم....
هر روزش برام مثه یه سال میگذره..خدایا خودت یه کمکی کن.یه چیزی شبیه معجزه..........................................................