احساس این روزای من
عزیز دلم بابا پادگانه و من دفتر هستم....
دارم آخرین اصلاحاتو روی پایان نامه انجام میدم اگه خدا بخواد فردا صبح تحویلش میدم و یه سری کارای اداری داره و بعد بهم تاریخ دفاع میدن..
بابا هر از گاهی زنگ میزنه..معمولا روزی دو یا سه بار...
تا یک لحظه ولشون میکنن یا کوچکترین فرصتی به دست میاره تماس میگیره.
دیگه میدونم اکثرا به کدوم خط زنگ میزنه.تا صدای تلفن بلند میشه میدوم سمتش...
وقتی صداشو از پشت تلفن میشنوم فقط خدا میدونه که چه حالی میشم.هم آرامش میگیرم و هم دلتنگ تر میشم
هیچ وقت فکر نمیکردم تا این حد عاشقش باشم...
راسته که میگن آدما وقتی از عزیزاشون دور میشن تازه قدر همو میدونن
احساس عجیبی دارم این روزا
هم دلشوره هم دلتنگی هم غربت...
ولی سعی میکنم همشو با فکر روزی که تو بیای و با پدرت سه نفری پیش هم باشیم تحمل کنم...
روزی که نه دوری باشه نه نگرانی و غصه ای...فقط شادی باشه و لذت و شیرینی...
میدونم اون روز خیلی زود میرسه