این روزای مامان و بابا...
سلام عزیز مامی.خوبی فدات شم؟
ببخش دیر به دیر برات آپ میکنم اما قول میدم هربار که بیام کلی چیزای خوب برات بگم باشه؟
قربونش برم من...
چند روزی میشه که بابایی پیشمه.هوا به شکل عجیب و غریبی یهویی سرد شده و دو سه روزیه بارون میباره.دیشب از شدت سرما از خواب بیدار شدمدیدم بابا جونی با خیال راحت در تراس رو باز گذاشته و با خیال راحت خوابیده و کم مونده خر و پف هم بکنه اصلا انگار نه انگار که هوای اتاق مثل فریزر سرد شده!حالا میدونه من چقدر سرماییم و نصف شبی یخ میکنما!!باید بهش بگم بدجنس!
راستی امروز تولد مادر بزرگت بود.صبح زنگ زدیم و بهش تبریک گفتیم.ایشالا صد سال زنده باشه..حالا اگه کلاسای فشرده من اجازه بدن و بتونم یه چند روزی وقت خالی پیدا کنم شاید هفته دیگه با بابایی یه سر بریم یزد پیششون.دلمون حسابی براشون تنگ شده..تا خدا چی بخواد و برناممون چجوری بشه..
این روزا هم توی فکر خرید یه ماشینیم.خیلی لازم داریم و داریم شرایطو میچینیم تا اگه خدا بخواد صاحب یه ماشین برای خودمون بشیم.ایشالا...
مامی جون دیگه جونم برات بگه که دیروز به اتفاق بابایی رفتیم توی حیاط و به سفارش مادرجون یه کم برگ مو چیدیم برای دلمه.توی حیاط ٢تا پیشی ناز بودن که همین که مارو دیدن شروع کردن به میو میو کردن ما هم دلمون حسابی واسه زبون بسته ها سوخت.گفتیم حتما خیلی گرسنه ان که اینجوری دنبالمون راه افتادن واسه همینم من رفتم بالا و یه کم سوسیس آوردم و بابایی بهشون غذا داد.آخه من که عمرا نمیتونم بهشون دست بزنم یا حتی نزدیکشون شم.نمیدونم چرا میترسم دیگه دست خودم نیست..یکیشون خیلی ناز بود و همش رو زمین غلط میزد و خودشو واسه بابایی لوس میکرد گوشتو بیار:منم به اینکه بابایی نازش میکرد حسودی میکردمو میخواستم دمشو بکشم...حیف که بابایی اونجا بود ولی کلی واسش اینجوری کردم(زبونتو ببر تو بچه مگه هرکاری من کردم شما هم باید بکنی؟!)
خلاصه خیلی خوب بود و کلی بهمون خوش گذشت.گاهی اوقات آدم میتونه از انجام یه کار ساده هم کلی لذت ببره عزیزم.راستی گفتم پیشی یاد هاپو افتادم.میدونی چیه مامانی؟بابایی قراره یه هاپو کوچولوی پشمالوی ناز بیاره نگه داره.اما یه مشکلی هست!با اینکه من هاپو هارو دوست دارم اما به شدت ازشون میترسم جرئت ندارم حتی توی چشماشون نگاه کنم و از دو کیلومتریشونم در میرم.بخاطر همین این موضوع فکرمو مشغول کرده آخه اگه بابایی سگ بگیره دیگه باید بیشتر از یه بچه بهش برسه و براش وقت بذاره و در ضمن هرجا که میخواد بره ببردش و بیاردش.و الالن توی این شرایطمون که بابا مدام از کرج به تهران و قزوین و ... رفت و آمد میکنه نگهداری ازش خیلی سخته.ولی خب بابا دوست داره دیگه و این برام خیلی مهمه.دلم میخواد دلش شاد باشه و اون چیزی رو که دوس داره داشته باشه.خدا بزرگه بالاخره یه جوری با سختیای نگهداریش کنار میاییم دیگه...
یه خبر دیگه اینکه قراره فردا با بابایی بریم قم.آخه بابا باید یه سری مدارکو از دانشگاه قبلیش بگیره و منم از این فرصت استفاده کردم و گفتم که منم همراهش میرم چون خیلی دلم میخواد برم زیارت.
خلاصه هم فاله و هم تماشا.جای شما و همه دوستای گلم رو هم خالی میکنم.الانم میخوام برم پارچه چادری رو از مادرجون بگیرم و بدوزمش.آخه من چادر مشکی ندارم!حالا بلدم نیستم بدوزما اما یه کاریش میکنم فوقش کج و کوله میشه دیگه!!فکر کنم چادر سرم کنم این شکلی بشم!
دیگه باید برم خیلی کار دارم.من و بابایی اندازه یه دنیا دوستت داریم گل قشنگم.
تا بعد.بوووووووووس