ماجرای سفر به یزد..
سلام عزیزکم...حالت چطوره؟
ببخش که دیر برات آپ میکنم ما پریروز از یزد برگشتیم.مسافرت خوبی بود و در واقع اولین سفر من و بابا با هم...
موقع رفتن غروب بود و ما هم چون از صبح فعالیت کرده بودیم خسته بودیم اما نم نمک راه افتادیم و با اجازه شما مسیر ٨ساعته رو ١٢ ساعت توی راه بودیم..نمیدونی آسمون چقدر ستاره داشت وقتی نگاه میکردی احساس میکردی اگه دستتو دراز کنی میتونی بگیریشون.یکی دو جا زدیم کنار و خوابیدیم تا رانندگی بی خطر کنیم.قبلش شام رو توی کاشان خوردیم.چه دیزی خوشمزه ای بود.به به...هرچند دل درد فرداش حسابی عوضشو درآورد!خلاصه ساعت ٦ صبح رسیدیم یزد و مامان بزرگ و بابابزرگت حسابی از دیدنمون با ماشین خودمون سورپرایز شدن آخه بابایی بهشون نگفته بود که ما ماشین خریدیم تا ١دفعه ای ببینن و سورپرایز شن..خلاصه دو سه روزی منزل پدربزرگینا بودیم.همه خوب بودن و جای شما خالی بهمون خوش گذشت خصوصا اون شبی که غذا برداشتیم و رفتیم پیک نیک...بابایی کلی با عمه غزاله بدمینتون و والیبال بازی کردن و خوش گذروندن
مادر بزرگ بابایی هم مارو دعوت کرد خونش و پاگشام کرد.پدربزرگ و مادربزرگت هم طبق رسم و رسومات برای پاگشا کردنم بهم هدیه دادن..دستشون درد نکنه.
چهارشنبه ظهر به سمت تهران حرکت کردیم تا من به کلاسای ٥شنبه ام برسم هرچند همگی دلمون میخواست که بیشتر بمونیم اما نمیشد..توی کاشان یه کم سوغاتی و ... خریدیم و حرکت کردیم.شب بود که رسیدیم خونه.این یکی دوروز هم مشغول کلاسای آموزشگاه بودم و با اجازه شما کلاسای امروزمو دو در کردم(دو در کردن یعنی پیچوندن مامی جون!)چون صبح با بابا و پدرجون رفتیم دانشگاه برای ثبت نام بعد از ظهرم دیگه حال نداشتم برم کلاس آخه دارم سرما میخورم مامی جون توی سفر جاده خیلی سرد بود.بخاری هم خراب بود و من حسابی لرزیدم.
البته کار ثبت نام انجام نشد چون امروز فقط روز تحویل مدارک بود.و ثبت نام نهایی رو ٢٨ ام انجام میدن.
خلاصه اینجوریا مامی جون...حالا یه سفر دیگه هم توی برناممون هست.سفر به شمال منزل پدربزرگ من و خاله فاطی جون...دلم خیلی براشون تنگ شده..حالا یا همین هفته یا هفته بعد یه سر هم میریم اون طرفی...
دیگه فعلا چیز قابل عرضی به نظرم نمیرسه.دوباره زود میام پیشت گلم.
دوستت دارم گل خوشبوی من.میبوسمت...
بای بای