دلم برات به اندازه یه فندق شده!
سلام عزیز دلم خوبی فندقم؟
دلم برات یه ذره شده بود.باور کن جور در نیومد زودتر بیام وبلاگتو آپ کنم الانم از خواب عصرم زدم و بابایی رو تنها گذاشتم.گفتم دیگه امروز عصرمو باید وقف پست جدید گذاشتن واسه وبلاگ بچمون بکنم.بابایی هم بهم مرخصی داد!
خب فندق جون کلی چیز واسه تعریف کردن دارم.اول اینکه یه سفر 4 روزه رفتیم یزد خونه پدربزرگتینا.خوب بود خوش گذشت.جای شما و همه دوستای نی نی وبلاگیمون هم خالی بود.پدربزرگتینا هم خوب بودن الحمدالله.اونجا یه کار مثبت کردیم اونم اینکه عکسای عقدمون رو که با دوربینای مختلف گرفته شده بود و شش ماه بود که همینجوری مونده بود رو دادیم چاپ کردن.با کلی شور و ذوق هم رفتیم برای عکسا آلبوم خریدیم و چیدیم توش.شب هم به پدربزرگ و مادر بزرگ و عمت نشونشون دادیم.همه خیلی خوششون اومد.این سری رفتیم و با بابایی باغ دولت آباد رو هم دیدیم.قشنگ بود.عکسم انداختیم که توی پست بعدی برات میذارم.برای تولد دایی نیکروز جون هم که 22 بهمن بود یه کادوی خشگل خریدیم.یه تخت بادی که هم دوس داشت و هم لازم داشت...
بعد از 4روز برگشتیم.توی کاشان هم توقف کردیم و شام خوردیم.جاتون سبز...خلاصه سفر خوبی بود.
بعد از برگشتن بابا جون رفت کرج خونه خودش و دوباره من تنها شدم!٢٥ بهمن روز ولنتاین بود و من یه رکابی و شلوارک ست برای بابایی کادو گرفتمبابایی روز ولنتاین پیشم نبود ولی پریروز دوباره اومد پیشم.
دیروز هم با هماهنگی پدرجون و دوست خوبش آقای نرجه پور رفتیم برای انجام دادن کارای وام ازدواج.آقای نرجه پور قرار بود ضامن بابایی بشه اما رییس بانک گفت که ضامنو الان نباید میاوردین.من کلی داغ کردم چون دفعه پیش یکی از کارمندان بانک خودش گفته بود که باید اینار با ضامن باییم.خلاصه دوست پدرجون که یه گاوداری اطراف تهران داره بهمون پیشنهاد داد که بعد از انجام کارای بانکیمون با هم بریم گاوداریش.منم که از خدا خواسته گفتم من خیلی دوست دارم بیام.اینجوری شد که بقیه هم گفتن باشه بریم.سر راه رفتیم و مادر جونو برداشتیم و رفتیم به طرف گاوداری...واااااای مامی جون نمیدونی چه جای جالب و بامزه ای بود.نزدیک 130 گاو اونجا نگهداری میشدن.
کلی از همه چی عکس انداختم که بعدا توی پست بعی به همراه عکسای بازدید از باغ دولت آباد برات میذارم.حتما خیلی خوشت میاد.اونجا یه گاو ماده بود که به محض ورود ما زمان وضع حملش رسید.و یه گوساله کوچولو و ناز به دنیا آورد.واقعا دیدنی بود و آدم از قدرت خدا اشک توی چشماش حلقه میزد.محبتی که یه مادر به بچش داره حتی بین حیوونا هم وجود داره.دوست پدرجون میگفت گاو مادر میتونه بچشو حتی بین یه گله بزرگ گاو پیدا کنه.نمیدونی چقدر دیدن این صحنه که گوسالشو لیس میزد تا تمیز بشه جالب بود.بعدم شیرشو دوشیدن و توی یه ظرف که مثل یه شیشه شیر بزرگ بود به بچه غذا دادن...خلاصه روز فوق العاده ای بود فقط سرمای هوا کمی اذیت میکرد همین.بعدشم ناهارو که همونجا آماده کرده بودن خوردیم و کمی گپ و گفت زدیم.نزدیکای ساعت 6 بعد از ظهر بود که خداحافظی و اونجارو ترک کردیم و به سمت تهران برگشتیم.
امروز ناهار مامانی کلی ذوق و سلیقه بهخرج دادم و یه غذای جدید پختم که مورد پسند طبع همگی قرار گرفت.جوجه چینی!! اسم غذای امروز بود و در کل لذیذ بود.جای همگی خالی.الانم که دارم برات مینویسم بابایی در حال لالای عصرگاهی میباشد!و قراره یکی دوساعت دیگه بریم برای تبلیغات کار بابایی آگهی بچسبونیم.اون دفعه که کار تبلیغات جواب داد خداروشکر.دعا کن این سری هم تبلیغات جواب بده...
راستی 3،4 روز پیش انتخاب واحدم بود.برای ترم دوم انتخاب واحد کردم و کلاسام از این یک شنبه شروع میشه.انشالله که این ترم هم ترم خوبی برام باشه.
و آخرین خبر اینکه طبق هماهنگی ها و صحبتهای به عمل اومده به احتمال قوی امسال عید میریم کردستان.بابایی دوست داشت که برای گردش بریم اونجا آخه میگن طبیعت خوبی داره که مورد تایید ما هم قار گرفت.اگه عمری باقی باشه و خدا بخواد عید،بعد از جشن عروسی خاله نرگس جون راهی کردستان میشیم..
دیگه فک کنم همه چیو برات گفتم.میبوسم روی ماهتو.
تا بعد.بوس بوس فندق جون