نخستین عاشقانه با تو...
سلام عزیز دلم...
نمیدونم روزی که این وبلاگ رو بهت تحویل میدم چند سال دیگست...اما میدونم که اونروز اینقدر بزرگ و ماه شدی که همه چیزو درک کنی و از اینکه از الان دارم برات مینویسم لذت ببری.شایدم بگی چه مامان هولی داشتم و خبر نداشتما!
امروز که تصمیم گرفتم این وب رو برات بسازم،یعنی 24.3.1390 من و پدرت هنوز باهم ازدواج نکردیم.امروز 3شنبه است و قراره که جمعه یعنی 3روز دیگه پدرت به اتفاق خانوادش(یعنی مادر بزرگت،پدربزرگت،عمه غزاله و مادربزرگ پدرت که خدا بهش عمر بده تا تولد تورو ببینه) بیان خواسگاری مامان!راستشو بخوای عزیزم،حس عجیبی دارم.من و پدرت الان درست 4سال و 4ماهه که با هم آشنا شدیم.ما هم دانشکده ای و هم کلاسی بودیم.بهمن ماه سال 85 بود که پدرت وارد دنیا و زندگی من شد.با وجود همه فراز و نشیبا ما امروز اینجاییم و همه چی خدارو شکر داره خوب پیش میره.
پدرت مرد خیلی خوبیه.کمی لجباز و مغروره،البته مامانتم دست کمی ازش نداره ها!!
برای همین زیاد دعوامون در میاد!ولی خب همیناشم قشنگه.
گل مامان نمیدونم دختری یا پسر اما هرچی هستی از الان دارم حس میکنم که چقققدر دوستت دارم و احساس مادرانم گل کرده!!الان میگی عجب مامان بیجنبه ای دارما!
تو1 فرشته آسمونی هستی که الان پیش خدایی و داری با فرشته ها بازی میکنی.
برای مامانی و باباییت دعا کن که همه چی خوب پیش بره و زودتر با هم ازدواج کنیم تا بتونیم شما قند عسل رو بیاریم به زندگیمون تا خوشبختیمون کامل بشه...
قربون چشمای قشنگت بره مامانت که الان نشستی و داری اینارو میخونی..حتی از فکرشم آرامش عجیبی وجودمو دربرمیگیره..
راستی،اینم یه عکس از دانشکده ای که مامان و بابات ٤سال توش با هم همکلاسی بودن و کلی خاطره توش دارن
:
دوستت دارم دلبندم..
مامان نسترن.