عشق نسترن و حسینعشق نسترن و حسین، تا این لحظه: 17 سال و 3 ماه و 1 روز سن داره

یک عاشقانه ی آرام...

جلسه خواستگاری مامان

1391/3/14 21:12
نویسنده : مامانی
876 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عزیز مامان.

امشب برات یه عالمه حرف دارم.

الان درست 2ساعتو نیمه که مهمونا رفتن.منظورم از مهمونا پدربزرگ و مادر بزرگو عمه غزاله ات هستن.مادر بزرگ پدرت به خاطر مریضیش نتونست بیاد چون چشماشو عمل کرده بود.آخه بیماری قند خون داره و کلی بیماریای دیگه که دکتر بهش استراحت مطلق داده و مسافرت براش قدغنه..خدا شفاش بده مامان جونniniweblog.com

آره گلم،خلاصه امشب مجلس خاستگاری مامان بود!پدرت و خانوادش حدودای ساعت 6.5 عصر با سبد گل شیک و بزرگتصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری پنجم www.pichak.net كليك كنيدو یه جعبه شیرینی بزرگ به همراه 1نایلون که پر از سوغاتیای شهرشون بود (باقلوا،قطاب و...)اومدن منزل ما.دستشون درد نکنه کلی زحمت کشیدن.

از اون طرف هم خاله نرگس جون صبح از رشت (که اونجا دانشجوه) حرکت کرده بود تا خودشو حتما برای مراسم من برسونه.حدودا ساعت 4 رسید و من رفتم ترمینال دنبالش.اینم بگم که خاله نرگس تقریبا 2ماه پیش با عمو هادی عقد کردن و دلش میخواست حتما برای مراسم من هم حضور داشته باشه.آخه میدونی عزیزم؟مامان که خواهر ندارم ولی من و خاله نرگس برای هم مثل خواهر هستیم نه خاله و خواهر زاده.اختلاف سنیمونم فقط 5 سالهniniweblog.com

خلاصه مهمونا اومدن و میز پذیرایی که از قبل توسط مادر جون(مادر من) با سلیقه و وسواس خاصی چیده شده بود آماده پذیرایی از مهمونا شد.شربت خوردیم و میوه. پدر بزرگت با پدر جون شروع به صحبت کردن و از هر دری گفتن و شنیدن!و کلی با هم جور شدن.شیرینی و هندوانه و چایی خوردیم و صحبتا همچنان ادامه داشت.تصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری پنجم www.pichak.net كليك كنيدبیشتر از همه دایی نیکروز ساکت نشسته بود.طفلک حقم داشت آخه حرفی نبود که بزنه در ضمن اینقدر پدربزرگات گرم صحبت بودن و بلند بلند حرف میزدن که دیگه مجالی واسه صحبت بقیه نمونده بود!!تصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری پنجم www.pichak.net كليك كنيد

1.5 ساعت از شروع مجلس گذشته بود که احساس کردم پدرت دیگه داره کلافه میشهniniweblog.comو با اشاره به پدر و مادرش میفهموند که حاشیه ها رو کنار بذارن و شروع کنن راجع به اصل قضیه صحبت کنن!!تصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری پنجم www.pichak.net كليك كنيد

من که کلی از این حرص خوردنای بابات خندم گرفته بودتصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری پنجم www.pichak.net كليك كنيدو خیلی ریلکس داشتم به حرفا و خاطره هایی که انگار تازه برای هر دو پدربزرگت گل کرده بود گوش میدادماما فهمیدم که پدرت خیلی از روند موجود راضی نیست.لذا پدر بزرگت شروع کرد به مقدمه چینی برای رفتن سر اصل مطلب و خلاصه گفت که با اجازتون اومدیم تا این دو تا جوون رو از بلاتکلیفی دربیاریم و بعد این سالها یه سر و سامونی به زندگیشون بدیم.گفت که این دو جوون دیگه بعد اینهمه سال به شناخت و تفاهم کامل با هم رسیدن و حالا دیگه وقتشه که ماهم دست به کار شیم و کمکشون کنیم که کم کم برن سر زندگیشون و خوشبخت شن ایشالا.niniweblog.com

پدر جون هم حرفاشو تایید میکرد و گفت که انشالله خیره و آرزوی ما هم خوشبختیه این دو جوونه و ایشالا که با گذشت و احترام متقابل بتونن سالیان دراز در کنار هم شاد و خوشبخت باشن.تصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری پنجم www.pichak.net كليك كنيد

خلاصه یه کم از این صحبتا کردن و بعد مادر بزرگت(یعنی مادر بابایی) از پدر و مادر من اجازه گرفت که بیان و توی همین هفته برای مامانی نشون بیارن!به قول مادربزرگت:

"یه نشون بیاریم تا دیگه نسترن خانم عروس ما باشه و خیال پسر منم راحت شه!"تصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری پنجم www.pichak.net كليك كنيد

آخی طفلک پدرت.اصلا سرشو بالا نمیاورد.نه اینکه خجالتی باشه ها!نه.ولی مامان جون مجلس خاستگاری یه جوریه.خصوصا واسه عروس و داماد همه نگاها و محیط سنگینه و 1جورایی آدم معذبهniniweblog.com

خلاصه مادر جون و پدر جون هم قبول کردن و قرار شد که توی همین هفته مادر جون یه روز رو معلوم کنه تا بیان و برای من نشون بیارن.تا بعد از اون خانواده پدرت همراه بزرگترای فامیلشون بیان و قرار مدارای بعدی رو بذارن.

خلاصه همه چی خوب بود خدارو شکر.و مشکلی پیش نیومد.البته من برای امشب اصلا استرس و دلشوره نداشتم اما نمیتونم انکار کنم که الان احساس راحت تر و بهتری دارم..تصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری پنجم www.pichak.net كليك كنيد

حالا دیگه باید ببینیم از این به بعد چی پیش میاد و خدا چی میخاد.اما احتمالا مادر جون پنج شنبه شب رو تعیین میکنه برای آوردن نشون.چون میخوایم خاله فاطی و شوهرش آقا رضا، مامان بزرگ و بابا بزرگ من هم باشن و اونا پنج شنبه میتونن بیان.

(ضمنا ایمن نکته رو هم برای اینکه سالیان بعد فراموش نکنم بگم که الان بابات توی کرج خونه داره و دانشجوی فوق لیسانس قزوینه و خانوادش از یزد اومدن پیشش  تا چند روزی بمونن و توی این مدت هم کارای نشون گذاشتن و ... رو تموم کنن و برگردن یزد.آخه مامان جون پدربزرگتینا الان 8،9 ساله که یزد زندگی میکنن)

اینم از داستان اولین جلسه خواستگاری مامان.خوشحالم که اینارو برات مینویسم چون میدونم که چند سال دیگه چقدر این خاطرات ارزشمندن و چقدر مشتاقی که بدونی مامان و بابات چطور به هم رسیدن.امشب نقطه عطفی توی زندگی من و پدرت بود و مطمئنم که الان پدرت از ته دل خوشحاله.این شادیو وقتی رسیدن خونه و بهم زنگ زد توی صداش حس میکردم.و از خوشحالیش با تمام وجود خوشحال شدم.تصاوير زيباسازی وبلاگ ، عروسك ياهو ، متحرك             www.bahar-20.com

اینم عکس سبد گل بابایی:

دیدی چقدر قشنگه؟قلب

خدایا برای همه چیز شکرت.همیشه همراهمون باش و آرامش و شادیو به زندگیمون هدیه کن.آمین.تصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری پنجم www.pichak.net كليك كنيد

دوستت دارم همه وجودم.تصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری پنجم www.pichak.net كليك كنيد

مامان نسترن.تصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری پنجم www.pichak.net كليك كنيد

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (19)

مامان ایلیا
28 خرداد 90 3:33
نوشته هاتون منو یاد مراسم خواستگاری خودم انداخت.آخه من و همسرم هم همکلاسی و هم دانشگاهی بودیم.امیدوارم سالیان سال در کنار همدیگه شاد شاد باشید.
یه سوال :عنوان وبلاگتون هم اسم یکی از کتابهای آقای نادر ابراهیمی .خودتون این عنوان را گذاشتید؟یا بر گرفته از اسم اون کتاب؟آخه من عاشق نوشته های آقای نادر ابراهیمی ام.
با آرزوی خوشبختی برای شما.وبلاگتون خیلی بامزه و قشنگه.موفق باشید.

سلام.
آخی.خوشحالم که شمارو یاد خاطرات قشنگتون انداختم.
بله برگرفته از اسم اون کتابه.منم عاشق نوشته ها و کتابای ایشون هستم.
خیلی خیلی ازتون ممنونم دوست خوبم
مامان شازده کوچولو
28 خرداد 90 7:29
هووووووووووووووووووووووررررررررررررااااااااااااااااااااااااا

مبارکه نسترن جونم
ان شاالله خوشبخت بشی عزیزم ، خوشحالم که به معشوقت رسیدی ، از طرف من به همسر گلت هم تبریک بگو ،
موفق باشی عزیزم


سلام مامان شازده کوچولوی مهربون.
مرسییییییییییی
هنوز که همسرم نشده ولی بازم مرسیییی:-*
مامان یکتا
28 خرداد 90 14:43
سلام عزیزم خوبی پس کو شیرینی ؟؟؟؟؟
شیرینی ما یادت نره عزیزم انشاالله خوشبخت بشی عزیزم و در اینده نه چندان دور صاحب یک نی نی ناز بشی عزیزم

سلام.مرسییی
شیرینی شما هم محفوظه!
مامان تربچه
28 خرداد 90 19:35
وااااااااااای چه بامزه
من رو بردی به روز خواستگاری خودم
چه گل قشنگییییییییی
معلومه شادوماد خیییییییییلی خوش سلیقست
البته عروس خانم هم خیلی باذوقه که این وبلاگ رو زده
راستی نسترن جون
یزدی ها خیییییییییییییلی آدم های مهربون و خونگرم و باانصافی هستن
مبارکهههههههههههههههههههههه

سلام مامان تربچه جون
مرسی شما خیلی مهربونی،چشماتون قشنگ میبینه.
البته اصالتشون یزدی نیست.ولی بازم مرسیییییییی


مهسا
28 خرداد 90 20:20
سلام عزیزم.وب قشنگی داری و خیلی با احساس مینویس.خوشم اومد من وب ندارم اما میامو مطالبتو میخونم از این به بعد.
امیدوارم خوشبخت شید و صاحب فسقلی این وبلاگ زود بپره تو بغلتون!

سلام مهسا جون.قربون مهربونیت برم عزیز دلم.
سارا(مامان سوگل)
29 خرداد 90 11:31
سلام.
شروع جالبيه.حتما ني نيه آيندتون كلي خوشش مياد.
خوشبخت باشين.

سلام.
ممنونم ازتون دوست خوب
منا مامان فینگیلی
29 خرداد 90 11:40
سلام نسترن خانمی
کار قشنگی کردی که از حالا داری بهترین دوران زندگیت را ثبت میکنی
امیدورام که هر چه زودتر زندگی با همسرت را شروع کنی البته وقتی میرید با هم زیر یه سقف تازه میفهمید زندگی یعنی چی و هم روزهای قشنگی خواهید داشت و هم ....
به هرحال از ته دلم واست آروزی خوشبختی دارم دختر جون و قدر اینروزها را بدون که بعد از ازدواج میگی کجایی مجردی یادت بخیر!

سلام.توروخدا منو نترسونید دیگه!
ولی مرسی از توصیه هاتون
بازم بهم سر بزنید.
مریم
29 خرداد 90 11:41
سلام مامان آینده
خیلی وبلاگت جالب بود برام. چون انتظار نداشتم که از الان بخوای واسه نی نی نازت وبلاگ ایجاد کنی.....
منم یه دخمل تو دلم دارم..... تونستی به ما هم سر بزن
خیلی خیلییییییییییییی مبارکت باشه و از تمام این روزها ولحظه ها کمال استفاده و خوشی رو ببر که تا ابد خاطره خوشش از ذهن آدم نمیره

سلام مریم جون.
قربونتون برم.مرسی از لطفتون.
براتون دعا میکنم یه نینی ناز خدا بهتون بده...
نسترن
29 خرداد 90 12:23
سلام خانومی. چقدر جالب. ابتکار خوبیه که از همین اولین روزای عاشقی واسه نینی مینویسی. آخه فکر می کنم یادآوری این روزا زمانیکه خداینکرده با همسری یکمی بحث میشه آدمو دوباره شاد می کنه. آفرین به تو خانوم گل . ادامه بده. درضمن عنوان وبلاگتو عاشقشم. آخه من طرفدار استاد نادر ابراهیمیم(خدا بیامرزه)

سلام نسترن جان.
مرسی از اینکه بهم سر زدی.
آره منم عاشق همین کتاب استادم.
بازم بیا پیشم...
فهیمه
29 خرداد 90 12:41
سلام نسترن جان:
خیلی جالب بود عزیزم.انشالله که خوشبخت بشین.
مایل بودی به وب من سر بزن عزیزم.من با افتخار لینکت می کنم.
دلت آروم و بهاری

سلام فهمیه جون.قربون محبتتون برم.
شما هم لینک شدین.
نسترن
29 خرداد 90 12:50
خانومی گل منم با اجازه لینکت کردم
سارا(مامان سوگل)
29 خرداد 90 13:16
مرسي. منم وب شمارو لينك كردم.
مامان علی
29 خرداد 90 15:15
عزیزم منم لینکتون کردم
مامان آرین
29 خرداد 90 19:12
نسترن جوووووونم سلام،چطوری عروس خانم مبارکه ارزو میکنم همیشه سلامت و خندون باشی.باور کن جمعه شب منم استرس گرفته بودم تا ببینم جواب خواستگاری چی میشه خدا رو شکر
به بابای نی نی هم سلام برسون و تبریک بگو

سلام.نه دوست خوبم استرس واسه چی؟من که اصلا استرس نداشتم!
مرسیییییی خانومی لطف داری
مامان نازنین زهرا
29 خرداد 90 22:50
سلام ایشالله خوشبخت بشی عزیزم اسم وبلاگت خیلی قشنگه


سلام.
مرسی
روزهای زندگی
30 خرداد 90 12:22
مامان نسترن بهت تبریک میگم امید وارم که خوشخت بشی. ولی خوش به حالت که الان خیالت راحته. منم یه گوشه ای از این شهرم که دقیقا" همین اتفاقا 10 روز دیگه قرار برا من بیفته. من نگرانمممممممم

نگران چی عزیزم؟هرچی راحت تر باشی راحت تر پیش میره.باور کن.من تجربه دارم!
آوين
11 تیر 90 17:51
سلام خيلي وبلاگ قشنگي داريد خوشحال ميشم منم به عنوان يه دوست انتخاب كنيد

سلام.
حتما آوین خشکل خاله
مامان رویا
19 تیر 90 20:57
نسترن جان نظر خصوصی فرستادم.توی آخرین نظرات خوانندگان میتونید بخونیدشون.

مرسی..
مامان نفس طلایی
17 آبان 90 23:38
چه روز قشنگی