جلسه خواستگاری مامان
سلام عزیز مامان.
امشب برات یه عالمه حرف دارم.
الان درست 2ساعتو نیمه که مهمونا رفتن.منظورم از مهمونا پدربزرگ و مادر بزرگو عمه غزاله ات هستن.مادر بزرگ پدرت به خاطر مریضیش نتونست بیاد چون چشماشو عمل کرده بود.آخه بیماری قند خون داره و کلی بیماریای دیگه که دکتر بهش استراحت مطلق داده و مسافرت براش قدغنه..خدا شفاش بده مامان جون
آره گلم،خلاصه امشب مجلس خاستگاری مامان بود!پدرت و خانوادش حدودای ساعت 6.5 عصر با سبد گل شیک و بزرگو یه جعبه شیرینی بزرگ به همراه 1نایلون که پر از سوغاتیای شهرشون بود (باقلوا،قطاب و...)اومدن منزل ما.دستشون درد نکنه کلی زحمت کشیدن.
از اون طرف هم خاله نرگس جون صبح از رشت (که اونجا دانشجوه) حرکت کرده بود تا خودشو حتما برای مراسم من برسونه.حدودا ساعت 4 رسید و من رفتم ترمینال دنبالش.اینم بگم که خاله نرگس تقریبا 2ماه پیش با عمو هادی عقد کردن و دلش میخواست حتما برای مراسم من هم حضور داشته باشه.آخه میدونی عزیزم؟مامان که خواهر ندارم ولی من و خاله نرگس برای هم مثل خواهر هستیم نه خاله و خواهر زاده.اختلاف سنیمونم فقط 5 ساله
خلاصه مهمونا اومدن و میز پذیرایی که از قبل توسط مادر جون(مادر من) با سلیقه و وسواس خاصی چیده شده بود آماده پذیرایی از مهمونا شد.شربت خوردیم و میوه. پدر بزرگت با پدر جون شروع به صحبت کردن و از هر دری گفتن و شنیدن!و کلی با هم جور شدن.شیرینی و هندوانه و چایی خوردیم و صحبتا همچنان ادامه داشت.بیشتر از همه دایی نیکروز ساکت نشسته بود.طفلک حقم داشت آخه حرفی نبود که بزنه در ضمن اینقدر پدربزرگات گرم صحبت بودن و بلند بلند حرف میزدن که دیگه مجالی واسه صحبت بقیه نمونده بود!!
1.5 ساعت از شروع مجلس گذشته بود که احساس کردم پدرت دیگه داره کلافه میشهو با اشاره به پدر و مادرش میفهموند که حاشیه ها رو کنار بذارن و شروع کنن راجع به اصل قضیه صحبت کنن!!
من که کلی از این حرص خوردنای بابات خندم گرفته بودو خیلی ریلکس داشتم به حرفا و خاطره هایی که انگار تازه برای هر دو پدربزرگت گل کرده بود گوش میدادماما فهمیدم که پدرت خیلی از روند موجود راضی نیست.لذا پدر بزرگت شروع کرد به مقدمه چینی برای رفتن سر اصل مطلب و خلاصه گفت که با اجازتون اومدیم تا این دو تا جوون رو از بلاتکلیفی دربیاریم و بعد این سالها یه سر و سامونی به زندگیشون بدیم.گفت که این دو جوون دیگه بعد اینهمه سال به شناخت و تفاهم کامل با هم رسیدن و حالا دیگه وقتشه که ماهم دست به کار شیم و کمکشون کنیم که کم کم برن سر زندگیشون و خوشبخت شن ایشالا.
پدر جون هم حرفاشو تایید میکرد و گفت که انشالله خیره و آرزوی ما هم خوشبختیه این دو جوونه و ایشالا که با گذشت و احترام متقابل بتونن سالیان دراز در کنار هم شاد و خوشبخت باشن.
خلاصه یه کم از این صحبتا کردن و بعد مادر بزرگت(یعنی مادر بابایی) از پدر و مادر من اجازه گرفت که بیان و توی همین هفته برای مامانی نشون بیارن!به قول مادربزرگت:
"یه نشون بیاریم تا دیگه نسترن خانم عروس ما باشه و خیال پسر منم راحت شه!"
آخی طفلک پدرت.اصلا سرشو بالا نمیاورد.نه اینکه خجالتی باشه ها!نه.ولی مامان جون مجلس خاستگاری یه جوریه.خصوصا واسه عروس و داماد همه نگاها و محیط سنگینه و 1جورایی آدم معذبه
خلاصه مادر جون و پدر جون هم قبول کردن و قرار شد که توی همین هفته مادر جون یه روز رو معلوم کنه تا بیان و برای من نشون بیارن.تا بعد از اون خانواده پدرت همراه بزرگترای فامیلشون بیان و قرار مدارای بعدی رو بذارن.
خلاصه همه چی خوب بود خدارو شکر.و مشکلی پیش نیومد.البته من برای امشب اصلا استرس و دلشوره نداشتم اما نمیتونم انکار کنم که الان احساس راحت تر و بهتری دارم..
حالا دیگه باید ببینیم از این به بعد چی پیش میاد و خدا چی میخاد.اما احتمالا مادر جون پنج شنبه شب رو تعیین میکنه برای آوردن نشون.چون میخوایم خاله فاطی و شوهرش آقا رضا، مامان بزرگ و بابا بزرگ من هم باشن و اونا پنج شنبه میتونن بیان.
(ضمنا ایمن نکته رو هم برای اینکه سالیان بعد فراموش نکنم بگم که الان بابات توی کرج خونه داره و دانشجوی فوق لیسانس قزوینه و خانوادش از یزد اومدن پیشش تا چند روزی بمونن و توی این مدت هم کارای نشون گذاشتن و ... رو تموم کنن و برگردن یزد.آخه مامان جون پدربزرگتینا الان 8،9 ساله که یزد زندگی میکنن)
اینم از داستان اولین جلسه خواستگاری مامان.خوشحالم که اینارو برات مینویسم چون میدونم که چند سال دیگه چقدر این خاطرات ارزشمندن و چقدر مشتاقی که بدونی مامان و بابات چطور به هم رسیدن.امشب نقطه عطفی توی زندگی من و پدرت بود و مطمئنم که الان پدرت از ته دل خوشحاله.این شادیو وقتی رسیدن خونه و بهم زنگ زد توی صداش حس میکردم.و از خوشحالیش با تمام وجود خوشحال شدم.
اینم عکس سبد گل بابایی:
دیدی چقدر قشنگه؟
خدایا برای همه چیز شکرت.همیشه همراهمون باش و آرامش و شادیو به زندگیمون هدیه کن.آمین.