مهمونی چهارشنبه
سلام عزیز دلم.
میدونم مامانی پرحرفمو خیلی سر تو و بقیه دوستای نینی وبلاگیمونو درد میارم!ولی خب چه کنم؟اولا که این وبلاگو تازه واست درست کردم و کلی شور و ذوق دارم که هممه چیو برات بنویسم،شاید بعدنا کم حوصله تر شدم.البته امیدوارم نشم و هرچند سال هم که طول بکشه تا این وب رو بهت تحویل بدم مثه همین اول باحوصله و با ذوق برات بنویسم تک تک حوادث و خاطرات زندگیمو یا بهتر بگم زندگیمونو...دوما الان توی یه برهه خاص هستیم.هم من هم پدرت.مراسم خواستگاری و چیدن مقدمات عقد و ... خیلی خوبه و به آدم یه حال و هوای خاصی میده.ایشالا که همه آدما همیشه دلشون خوش باشه و لبخند رو لباشون باشه مامانی.
تو پست قبلی برات گفتم که قرار شد توی همین هفته مادرجون یه روزی تعیین کنه و خونواده پدرت رو دعوت کنه برای صرف شام و آوردن نشون.قرار بود مادربزرگ و پدربزرگ من که خدا بهشون سلامتی بده و خاله فاطی هم باشن اما متاسفانه نشد.یعنی یکسری کار و برنامه داشتن که درست مصادف شد با مهمونی ما.خاله نرگسم که درگیر درسای سنگینشه..خلاصه مامان جون تصمیم بر این شد که این مجلس به صورت خصوصی و فقط با حضور دوخانواده صورت بگیره.البته هم من هم بابات یه کوچولو ناراحتیم چون دلمون میخواس یه کم شلوغ تر باشه تا بیشتر خوش بگذره و مثه جشن بشه.
دیروز با پدرت تلفنی حرف میزدیم و من کلی نقشه میکشیدم که بیا یه روز قبل از اینکه مامانتینا برن و انگشتر بخرن با هم بریم مدلا رو ببینیم و اون چیزی که دوست دارم رو بهت نشون بدم بعد تو برو با مامانتینا همونو بخر که با هم دیدیم و ازین برنامه ها...آخه دلم میخواد نشونمو تا آخر عمر نگه دارم واسه همین میخواستم یه چیزی باشه که مطابق سلیقم باشه و دوسش داشته باشم.حتی برای امروز قرارم گذاشتیم اما یه کم بعد بابات پرده از 1سری برداشت!!
آره مامانی،بهم زنگ زد و گفت که راستشو بخوای مامانمینا انگشتر رو از همون یزد خریدن و آوردن ولی به من گفته بودن که به تو چیزی نگم که بی مزه نشه.راستش اولش از دستش به کم ناراحت شدم که بهم نگفته اما بعد سعی کردم درکش کنم و گفتم که هرچی خریدن خوبه و دستشون درد نکنه.اینم قشنگی خودشو داره.مهم اون شور و عشقیه که پشت همه این کاراست..اونه که ارزشمنده نه 1تیکه طلا با هر شکلی که داره...درهرحال دوسش دارم و سعی میکنم تا همیشه به عنوان یادگاری نگهش دارم.
عزیزم شاید الان که داری اینو میخونی بهم بخندی(به مادرت نخند میام گوشتو میبرما!)ولی راستش هنوزم باورم نمیشه که دارم کم کم ازدواج میکنم!امروز به پدرت گفتم "اصلا باورم نمیشه تو داری شوهرم میشی" بعد این همه سال...ولی اون گفت همچین حسی نداره!و با یه غرور مردونه که عاشقشم گفت: "میدونی که ازین به بعد دیگه هرجا میری باید حلقه دستت کنی؟" منم خندیدم و به شوخی گفتم : "نمیشه دستم نکنم؟آخه احساس دربند بودن میکنم!" اونم گفت نه و باید قبلا فکر این احساسامو میکردمو حتما باید دست کنم.خلاصه کلی سر به سر هم گذاشتم و خندیدیم.حس خوبیه.اگه شریک زندگیتو درست انتخاب کرده باشی و دوسش داشته باشی خیلی خوبه.امیدوارم همه دخترای مجرد تجربش کنن و خوشبخت شن.
بگذریم.اگه خدا بخواد 4شنبه شب پدرت و خونوادش میان خونه ما.قول میدم بیام و هم برای شما هم دوستای گلم بنویسم که چی شد.باشه؟
دوستای مهربونم برای من و همسر آیندم دعا کنید تا کارامون خوب پیش بره و زودتر به هم برسیم..آمین.