مراسم نامزدی مامان و بابا
سلام سلام 100تا سلام به عسل خودم
خوبی جوجوی مامان؟
آره میدونم بدقولی کردم عزیزم.قرار بود دیشب بیام و برات بنویسم.اما من تقصیری نداشتم آخه مهمونا ساعت 1 شب تازه رفتن و منم خسته و کوفته اصلا متوجه نشدم چجوری و کجا خوابم برد
و صبحم ساعت 11 تازه به زور و با اس ام اس پدرت که پرسیده بود: "چطوری متاهل جون؟!" از خواب پاشدم!به هرحال ببخشید مامانی.
حالا برات تعریف میکنم دیشب چی شد.
ساعت ٨/٣٠ شب بود که پدرت و خانوادش اومدن.من از یک ساعت قبل لباس پوشیده بودم و آماده بودم.بقیه هم آماده بودن.منظورم از بقیه مادر و جون و پدر جون و دایی نیکروز و مامان بزرگ و بابا بزرگم هستن.کارای تهیه و تدارک شام و پذیرایی مفصل قبلا توسط مادرجون انجام شده بود.دستش درد نکنه کلی خسته شد.
آره عزیزم،پدرت به اتفاق پدر و مادرش و عمه غزالت به همراه یه سبد گل قشنگ وارد شدن.و دوباره کلی منو شرمنده کردن.آخه هروقت بابات حالا یا تنهایی یا با خونوادش اومدن خونمون یه سبد گل بزرگ و شیک با خودشون آوردن.دستشون درد نکنه.عکسشو به پیوست برات قرار میدم.
خلاصه بعد از کمی صحبت و حال و احوال پرسی و صرف میوه و شیرینی که تقریبا یک ساعتی طول کشید وقتی برای کمک به مادرجون رفته بودم توی آشپزخونه پدرت اومد و از ما پرسید که آیا برای گذاشتن نشون کار خاصی هم لازمه انجام بدن یا نه؟و کی باید اینکارو انجام بدن؟و من و مادرجون بهش گفتیم که نه،کار خاصی لازم نیست و بعد از شام بهتره.آخی طفلک پدرت با یه شور و ذوق خاصی که توی چشماش میشد دید ازم پرسید: "نشون رو من باید دستت کنم؟" و من گفتم که مامانت این کارو انجام بدن بهتره...
خلاصه مامان جون جای شما خالی وقت شام شد و من و مادر جون و مامان بزرگم شروع کردیم به چیدن میز.میزی شده بود که نگو.خیلی خوب بود و همه چیز فراوون و کامل.غذاها هم خیلی خوشمزه بود.بعد از اینکه پدربزرگ و مادر بزرگت نمازشونو خوندنهمه نشستیم سر میز و غذا خوردیم و صحبت کردیم.بعد از شام میزو جمع کردیم و چایی خوردیم و دایی نیکروز با اشاره من که ازش خواستم آهنگهایی رو که زده بودم روی فلشم پخش کنه بلند شد و موزیک گذاشت.
بعد از چند دقیقه و نوشیدن چایمادر بزرگت جعبه انگشترو از کیفش در آورد و از همه بزرگترا اجازه خواست و انگشترو توی انگشت مامان گذاشت.همه دست زدن و عکس گرفتن.دستشون درد نکنه.انگشتر قشنگی بود(گوشتو بیار،همونی بود که خودم دوس داشتم و انتخابش کرده بودم)بعد از اون تازه عکس گرفتنامون شروع شد.دایی نیکروز از مراسم فیلم هم میگرفت.خلاصه همه با هم و با تغییر جا دوتایی و سه تایی و دسته جمعی عکس انداختیم.پدربزرگت چندتا عکس تکی هم ازم انداخت و گفت که میخواد به همکاراش نشون بده.خلاصه جو شاد و خوبی بود.و آهنگای شادی هم که پخش میشد به همه شور و اشتیاق خاصی داده بود.
بعد از اون مادرجون بلند شد و به همه شیرینی تعارف کرد و همه دهنمون رو شیرین کردیم.
بعد از اینکه عکس انداختنامون تموم شد کمی نشستیم و با هم حرف زدیم و خلاصه کلی خوش گذشت عزیز دلم.دیگه دور و برای ساعت 1 شب بود که پدر بزرگ و مادر بزرگت گفتن که دیگه دیروقته و اجازه خواستن که برن.
من و پدرت اصلا دوست نداشتیم که جدا بشیم ولی خب چاره چیه مامان جون؟ناراحت بودیم
اما سعی میکردیم به روی خودمون نیاریم و شب زیبا و خاطره انگیزمونو با ناراحتی تموم نکنیم.برای همین با لبخند از هم خداحافظی کردیم.
همه برامون ارزوی خوشبختی و سعادت کردنو ما تا دم ماشین بدرقشون کردیم و اونا هم رفتن..
عکس سبد گل بابایی که برای مامانی آورد:
و این هم عکس انگشتر مامان:
آره مامانی اینم از مهمونی نامزدی من و پدرت.توی این مراسم ما رسما نامزد شدیم
و ایشالا به زودی برای مراسم بله برون دور هم جمع میشیم..
خیلی دوستت دارم عزیزم.بیشتر از اونچه که فکرشو بکنی.
خیلی منتظردیدن روی ماهت هستم..
تا بعد .
مامان نسترن