تو کجایی؟....
سلام عزیزکم...
امشب دلم بدجوری گرفته.یه بغض عجیبی توی گلومه که هر آن ممکنه بترکه و ...
گاهی وقتا حس میکنم که جای خیلی چیزا توی زندگیم خالیه.نمیخوام ناشکری کنم اما انگار خیلی چیزا رو کم دارم.فکر میکنم مهمترینش تو باشی...
تو کجایی عزیزم؟اون بالا توی آسمونا؟پس کی میرسه روزی که تو بیای توی بغلم و گرمای تنت وجودمو گرم و زندگیمو روشن کنه؟کی میرسه روزی که بتونم انگشتای کوچیکتو توی دستم بگیرمو در حالیکه با پاهای کوچولوت بازی میکنم بهشون جوراب بپوشونم تا یه وقت سردت نشه؟کی میرسه روزی که بتونم بهت شیر بنوشونم و در حالیکه به چشمای معصومت زل زدم معنای همه زندگیمو توشون ببینم؟چقدر دلم لک زده برای استشمام بوی تنت...یعنی میرسه اون روزی که از زبون تو کلمه "مامان" رو بشنوم؟روزی که من راه رفتنتو ببینم؟دندون در آوردنتو،بزرگ شدنتو و ...خدای من...بیشتر مثل یه رویای دور و دست نیافتنیه....
با اینکه هنوز مادر نشدم اما حس میکنم برای مادر شدن به این دنیا اومدم...برای اینکه عشق مادرانم رو تقدیم و نثار تو کنم.دلم خیلی گرفته گل نازم.خسته ام از این همه انتظار.چرا زندگی مامانی سراسرش انتظاره؟چرا هیچوقت تموم نمیشه....
عجیبه،با اینکه هیچوقت نبودی اما انگار همیشه بودی...توی تصوراتم باهات زندگی میکنم و خالصانه میپرستمت.فکر میکنم احساسات الانم رو که از عمق وجودم میجوشه فقط یه مادر درک میکنه...
دوستت دارم.به اندازه تمام بینهایت ها...
خدایا کاری کن تا هرچه زودتر بچمو توی آغوشم بگیرم.الهی آمین.........................