این روزا...
سلام عزیز دلم.
پدرت چند شب پیش اومد خونمون.با سه تا شاخه رز قشنگ و روز زن رو بهم تبریک گفت.البته منم چون میدونستم اون شب میاد براش دوشاخه گل رز خریده بودم!تفاهمو حال کردی؟
شبش با مادرجونینیا رفتیم پارک و آخرش حسابی بارون گرفت و مجبور شدیم تند تند وسایلمونو جمع کنیم و برگردیم خونه!
فرداش رفتیم با بابایی بیرون و بابا گفت برای مادرجون یه هدیه بگیریم.خلاصه یه کیف قشنگ براش گرفتیم.مبارکش باشه.
دیروز هم از صبح تا غروب با بابایی میدون انقلاب گشتیم.کلی هم کتاب گرفتیم.یه کتابم برای پدرجون گرفتیم.یه کتاب شعر شاملو هم بابایی برای من گرفت.دست شما درد نکنه بابا جون.بعدشم رفتیم آش شله قلم کار خوردیم.خیلی خوب بود و حسابی خوش گذشت.یه کمی هم برای خونه آش خریدیم و بردیم برای مامان اینا.شبشم با مادر جون و پدرجون رفتیم پارک نزدیک خونه و حسابی خوش گذشت.اونجا هم آش خوردیم البته این یکی دست پخت مادر جون بود!!شب دیروقت بود که برگشتیم خونه.
الانم بابایی با مادرجون توی آشپزخونه ان.مشغول پختن کته گوجه!!!(غذای مورد علاقه بابایی) البته آشپز اصلی باباییه مادرجون هم کمکش میکنه.خلاصه امروز مثه اینکه قراره دست پخت بابایی رو بخوریم.
پدرجون امروز رفت دکترش ویزیتش کرد و براش یه سری آزمایشات نوشته که باید انجام بده.دایی نیکروز هم امروز صبح از یاسوج برگشت.کارای دانشگاهشو انجام داد و تسویه حساب کرد و حالا باید پیگیر کارای سربازیش باشه.
دیگه فعلا خبر خاصی نیست.همه چی مرتبه گلم.
توی پست بعدی یه سری از عکسای دیشبو میذارم.
مراقب خودت باش.دوستت دارم.بای