عشق نسترن و حسینعشق نسترن و حسین، تا این لحظه: 17 سال و 3 ماه و 17 روز سن داره

یک عاشقانه ی آرام...

یادش بخیر کودکیا.....

1391/3/14 21:06
نویسنده : مامانی
463 بازدید
اشتراک گذاری

سلام گلم.

انگار راستی راستی از این خونه رفتنی شدیم.ناراحتخونه ای که درست 22ساله توش زندگی کردیم.قرارداد اجاره اینجا که بسته شده و امروز قرارداد خونه جدید ما هم بسته شد.البته از یه نظر قوت قلبه اونم اینکه محلش نزدیک محله خودمونه...البته تقریبا..

دلم یه نموره گرفته..ممممم...شایدم یه کم بیشتر از یه نموره..نمیدونم.حس عجیبی دارم.هرچی بیشتر به روز تخلیه نزدیک میشیم بیشتر دلم میگیره و میگم ای کاش از اینجا نمیرفتیم...گریه

امروز از صبح تا غروب اینجا بنایی داشتیم.سرویس حموم و دستشویی رو بازسازی کردیم.داریم خونه رو مثه دسته گل تحویل مستاجر میدیمخنثی خیلی خیلی خسته شدیم.با اینکه کارا رو کارگرا انجام میدن اما باید یه سره بالا سرشون وایسی وگرنه خرابکاری میکنن.همینجوریشم کلی خرابکاری کردن.زدن پارکتارو داغون کردن کلی خط و خش روشون انداختن!

بابایی هم خیلی خسته شد طفلک مدام بالا سر کارگرا ایستاده بود.عصری بابا رفت کرج یه سری به خونش بزنه و الانم توی راهه داره برمیگرده.منم توی این فرصت با مادرجونینا رفتیم خونه جدیدو دیدم.خوبه.بد نیست.به قشنگی خونه خودمون نیست ولی قابل تحمله.یه حیاط خشگل داره که عاشق اون شدم...

خانم صاحب خونه رو هم دیدم.بنظر خانم خوبی بود.چقدرم از من خوشش اومده بود کیلید کرده بود روی من!!هی چپ میرفت راست میومد به مادرجون میگفت چه دختر خانم خشگلو خوش هیکلی داری!!ابروخلاصه هی هندونه میذاشت زیر بغلم..گمونم نمیدونست بنده متاهل میباشم و دارای یک شوشوی عزیز و مهربون میباشم!!نیشخند

امروز دم در خونه یهو چشمم خورد به این گلا..

نمیدونم چرا یه دفعه رفتم توی حال و هوای کودکیم..اون موقع ها که عصرای تابستون 10،15 تا بچه جمع میشدیم توی حیاط و حسسابی بازی میکردیم..چقدر خوش میگذشت.این گلارو هم میچیدیم و کارمون این بود که تهشو سوراخ میکردیم و شهدشو میمکیدیم.چقدر شیرین و خوشمزه بود.مزش هنوز زیر دندونامه...

چقدر زود بزرگ شدیم و چقدر زود از اون دنیای پاک و بی غل و غش کودکی فاصله گرفتیم.اون زمانا از همه چیز لذت میبردیم  دنیا واسمون یه شکل دیگه بود.معنی غم و غصه و مشکل و ناراحتی رو نمیدونستیم.همه زندگیمون توی خوراکی و بازی خلاصه میشد...

یادش بخیر...

فردا صبح باید برم دانشگاه.اصلا حوصلشو ندارم.خسته ام.دلم میخواد چشمامو ببندم وقتی باز کنم که توی خونه جدید مستقر شدیم و همه چی اوکیه!چشم

حالا ببینیم چی پیش میاد.فعلا شب خوش عزیزم.بای بای

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (18)

خاله جون
4 خرداد 91 0:02
اغاز فصل عبادت و نوشیدن از نهر گوارای رجب و در آویختن در شاخه طوبای شعبان و ریاضت در ریاض رمضان و گلچیدن در بهار قرآن مبارک باد. التماس دعا
بهـــــــــــــار
4 خرداد 91 0:07
سلام عزیزم فکر کنم خیلی سختتون باشه من بودم دق میکردماما تنوع هم خوبه ها
مامان احسان
4 خرداد 91 0:18
امیدوارم هرجا هستی خوش و خورم باشی.. لبخند همیشه ها روی لبات باشه.. من تقریبا 3 . 4 تا پست عکساتونو دیدم کلی کیف کردم از داشتن دوستی که پر از احساسه.. امیدوارم سر تاسر زندگیتون پر از لبخند های پر رنگ باشه عزیزم.. ممنون برای رمز
زهرا از نی نی وبلاگ213
4 خرداد 91 7:51
سلاااااااااام به سلامتی اسباب کشی کنید ایشالا ولی خیلی سخته ما که پدرمون در اومدبا اینکه کارگرمیگیری اما باز به قول تو خرابکاری میکنند کتابخونه و میز آرایش ما رو تو اسباب کشی داغون کردند تا دوهفته هم درگیر چیدن وسایل بودیمخلاصه اسم اسباب کشی که میاد تنم میلرزه
نسترن
4 خرداد 91 9:10
انشالله به سلامتی جا به جا بشید اره یادش به خیر تو هم اقاقیا میخوردی؟
مامان نسترن
4 خرداد 91 12:52
امشب رو ازدست نده مامانی . واسه همه دعا کن و ازآخر آرزوهای قشنگتو بده دسته فرشته ها تا ببرن برسونن دست کسی که همیشه متظره ما باهش درددل کنیمو اونم روی همه غمامون خط بکشه و واسمون روی برگه آرزوهامون مهر تایید بزنه. شب آرزوها و روزای قشنگ رجب مبارک
بهـــــــــــــار
4 خرداد 91 14:04
سلام عزیزم خوبی معلومه بدجور سرت شلوغه عجیجم
سمانه مامان پارسا جون
4 خرداد 91 18:36
امشب را در کنار ثانیه ها ، آمین گوی آرزوهایت می شوم آرزویم را دعا کن . . .
تارا
5 خرداد 91 12:31
کاش بازم بچه بودم و تنها ناراحتی ام شکستن نوک مدادم بود!
تارا
5 خرداد 91 18:12
سلام دوست عزیزم نظر هایی که درباره مطلبم بود رو تایید نکردم چون میدونی که هیییییس کسی نمیدونه! معذرت
زهرا از نی نی وبلاگ213
6 خرداد 91 12:26
رها کنید. همه چیز را رها کنید و به خدا بسپارید. اگر نومید، افسرده، دلسرد، آزرده و غمگین هستید؛ اگر می بینید که علیرغم تلاش هایتان موفق نشده اید، رها کنید. همه چیز را رها کنید و به خدا بسپارید. بگذارید که خداوند هدایت و سرپرستی همه امور زندگی تان را بر عهده گیرد. اگر این کار را انجام دهید، شاهد معجزات بی شماری خواهید بود. – کتاب با خالق هستی نوشته جی. پی. واسوانی
نایسل
6 خرداد 91 20:27
تنوع که حال میده که
خاله ی باران
6 خرداد 91 21:29
مامان اميرحسين كوچولو
7 خرداد 91 13:12
سلام عزيزم انشاالله به سلامتي وراحتي بري خونه جديد . نگران نباش خيلي زود عادت ميكني
نایسل
7 خرداد 91 17:59
عزیززز دلم مرسی
خاله ي اميرعلي
8 خرداد 91 23:57
سلام عزيز دلم الهي فدات بشم درسته آدم خيلي دلش ميگيره ولي ايشالاه بسلامتي اسباب كشي ميكنيد و ميريد خونه ي جديد گلم هر كي ميبينه عاشقت ميشه شايد از اون لبخنداي مث هميشه كه رو لبته تحويلش دادي خيلي مهربوني عزيزم
مامان امیرناز
9 خرداد 91 11:02
سلام عزیزم خیلی وقت بود وبلاگتو ندیدن بودم منم در حال اسباب کشی ام واقعا ادم دلش می گیره ایشالا این خونه پر از شادی باشه براتون اگه ممکنه رمز لطفا پیش ما بیا
مامان آرشیدا کوچولو
15 خرداد 91 16:38
چه گل خوشکلی یادش بخیر تو حیاط خونه بابام داشتند تو وب الناز پیدات کردم امیدوارم خوش باشی