عشق نسترن و حسینعشق نسترن و حسین، تا این لحظه: 17 سال و 2 ماه و 27 روز سن داره

یک عاشقانه ی آرام...

3روز کنار بابایی

  سلام عزیزترین کس مامان.خوبی وجودم؟   دلم برای صحبت کردن باهات خیلی تنگ شده بود... الان هم خوشحالم هم ناراحت. حالا برات میگم چطور و چرا!     3روز گذشته برام روزای خیلی خوب و خوشی بودن.میدونی چرا قشنگم؟چون باباییت پیشم بود. آآآآره عزیزم،پریشب عمو هادی و خاله نرگس خونه ما دعوت بودن و همونجور که توی پست قبل برات گفتم بابا حسینم دعوت بود.بابایی زودتر اومد تا با هم بریم دکتر و خدارو شکر که مشکلم حل شده بود و خیالم کلی راحت شد. بعد به اتفاق بابایی و پدرجون رفتیم آموزشگاه و برای کلاس آمادگی وکالت ثبت نام کردم.طفلک پدرجون کلی پول پیاده شد!داشتم فکر میکردم الان که هزینه کلاسای آموزشی اینقدر بالاست وای...
14 خرداد 1391

عاشقانه ای دگر...

سلام کوچولوی نازنینم. چطوری شما؟اوضاع و احوالت رو به راهه؟ایشالا که همینطور باشه و خنده از لبای قشنگت دور نشه.. چند روز بود حالم خیلی گرفته بود.راستشو بخوای از دست بابایی خیلی خیلی دلخور بودم. یه کاری کرده بود که دلم شکسته بود و اصلا دوست نداشتم دیگه باهاش صحبت کنم. اما پدرت توی این چند روز سعی کرد که از دلم دربیاره و بهم قول داد که دیگه فقط خوشبختی توی زندگیمون باشه و منم از اونجایی که میدونم پدرت اگر کاری هم بکنه که من ناراحت بشم بی منظور بوده و همچین قصدی نداشته سعی کردم همه چیزو فراموش کنم و به چیزای خوب فکر کنم. میدونی مامانی؟زندگی خیلی فراز و نشیب داره،گاهی اتفاقایی میفته که آدمو از زندگی سیر میکنه و نسبت به همه چی...
14 خرداد 1391

مراسم نامزدی مامان و بابا

سلام سلام 100تا سلام به عسل خودم خوبی جوجوی مامان؟ آره میدونم بدقولی کردم عزیزم.قرار بود دیشب بیام و برات بنویسم.اما من تقصیری نداشتم آخه مهمونا ساعت 1 شب تازه رفتن و منم خسته و کوفته اصلا متوجه نشدم چجوری و کجا خوابم برد و صبحم ساعت 11 تازه به زور و با اس ام اس پدرت که پرسیده بود: "چطوری متاهل جون؟!" از خواب  پاشدم! به هرحال ببخشید مامانی. حالا برات تعریف میکنم دیشب چی شد. ساعت ٨/٣٠ شب بود که پدرت و خانوادش اومدن.من از یک ساعت قبل لباس پوشیده بودم و آماده بودم. بقیه هم آماده بودن.منظورم از بقیه مادر و جون و پدر جون و دایی نیکروز و مامان بزرگ و بابا بزرگم هستن.کارای تهیه و تدارک شام و پذیرایی مفصل قبلا توسط مادرجون ان...
14 خرداد 1391

درد دل مامان با فرشته اش

سلام به جوجوی خودم خوبی مامان؟ داشتم توی مدیریت وبلاگ تنظیماتی رو انجام میدادم که یهو دستم خورد و پست آخرم پاک شد. تازه نظرای دوستامونم پاک شد وای نمیدونی چقد اعصابم خورد شد عزیزم. گفتم دوباره بیام و همون پستو برات بنویسم!! امروز چهارم خرداده.الان چند روزه که پدرتو ندیدم.و دلم خیلی براش تنگ شده ولی چکار میشه کرد؟چاره ای نداریم.شرایط اینجوریه فعلا.... امروز صبح پدرت امتحان داشت و من خیلی براش دعا کردم که امتحانشو خوب بده و خداروشکر مثه اینکه بد نداده. مامانی دلم خیلی گرفته و اومدم اینجا باهات درد دل کنم. آخه من فقط تو رو دارم.با باباییتم نمیخوام در این مورد صحبت کنم.راستی پدرت از وجود این وب بی خبره ها!نکن...
14 خرداد 1391