عاشقانه ای دگر...
سلام کوچولوی نازنینم.
چطوری شما؟اوضاع و احوالت رو به راهه؟ایشالا که همینطور باشه و خنده از لبای قشنگت دور نشه..
چند روز بود حالم خیلی گرفته بود.راستشو بخوای از دست بابایی خیلی خیلی دلخور بودم.یه کاری کرده بود که دلم شکسته بود و اصلا دوست نداشتم دیگه باهاش صحبت کنم.اما پدرت توی این چند روز سعی کرد که از دلم دربیاره و بهم قول داد که دیگه فقط خوشبختی توی زندگیمون باشهو منم از اونجایی که میدونم پدرت اگر کاری هم بکنه که من ناراحت بشم بی منظور بوده و همچین قصدی نداشته سعی کردم همه چیزو فراموش کنم و به چیزای خوب فکر کنم.میدونی مامانی؟زندگی خیلی فراز و نشیب داره،گاهی اتفاقایی میفته که آدمو از زندگی سیر میکنه و نسبت به همه چی نا امید میشیاما دوباره همه چیز رو به راه میشه و از این بابت باید خدا رو شکر کرد.خب منم یک کمی حساسم و خیلی زود دلم میشکنه.به هرحال اینجوریاست دیگه..به قول بابات چون میگذرد غمی نیست...اما عزیزم سعی کن همیشه توی زندگیت مسیر صحیح رو انتخاب کنی تا بعدا از کارایی که کردی پشیمون نشی و خدایی ناکرده این وسط دل کسی رو هم آش و لاش نکنی.چون گاهی دیگه نمیشه هیچ جوره جبرانش کرد.این نصیحتیه که همیشه مادر جون بهم میکنه.
باشه بابا دیگه پند و اندرز رو تموم میکنم میرم سر ماجرای دیروز.
عرضم به حضور گل شما که پدرت دیروز صبح ساعت 11 امتحان داشت اما قرار شد بعد از امتحان دیگه نره خونه و یک سره از قزوین بیاد اینجا خونه ما تا غروبشم با هم بریم بیرون بگردیم.آخ جون گردش!خلاصه دور و بر ساعت 5 غروب بود که بابایی خسته و کوفته رسید تهران و من با ماشین رفتم 1جایی دنبالش و با هم اومدیم خونه.البته قبلش پدرت منو دم 1گل فروشی نگه داشت و علیرغم تعارفای من که نمی خواد و زحمت نکش و لازم نیست و ...مثل همیشه برام یک شاخه گل رز صورتی زیبا خرید.آخی قربون مهربونیش برم میدونه که من چقد گل دوست دارم واسه همین به تعارفام توجه نمیکنه...
خلاصه رفتیم خونه وپدر جون و مادر جون که منتظرمون بودن ازمون استقبال کردن مادر جون با مهربونی همیشگیش بساط پذیرایی رو راه انداخت و غذای بابایی رو که میدونست ناهار نخورده براش کشید و بعدشم رفت تا کمی استراحت کنه.منم کنار پدرت نشستم تا ناهارشو بخورهو در این حین کلی هم با هم حرف زدیم.بعدش کمی استراحت کردیم و شب با بابایی دوتایی رفتیم بیرون.یعنی هرچی به پدرجون و مادرجون و دایی نیکروز گفتیم باهامون بیاین بیرون قبول نکردن و گفتن خودتون دوتایی برین جای ما رو هم خالی کنین!
بابایی مدتی بود کف پاش درد میکرد و حدس میزد به خاطر کفش جدیدشه که پاشو اذیت میکنه خلاصه به پیشنهاد بابایی رفتیم و یه جفت کفش خشگل برای بابا خریدیمو کمی هم توی پاساژها گشت و گذار کردیم و خوراکی خوردیم.جای شما و همه دوستان خالی..کلی خوش گذشت..توی یه مغازه یه کفش نی نی دیدم وای نمیدونی چقدر ناز بود،عین کفش ندیده ها کلی ذوق میکردم.به بابایی نشونش دادم و گفتم بعدنا اینو میخریم واسه بچمون.بابایی هم لبخند زد و گفت آره.بهش گفتم راستش من دلم میخواد نینیمون دخمل باشه بابایی گفت چرا دخمل پسمل که بهتره!ولی من اونقدر روی موضع خودم پافشاری کردم تا بالاخره کوتاه اومد!البته اگه پسمل هم هستی بدون که برام عزیزترینی قشنگم.کی میشه که بیای و بتونم تن خوشبو و نازتو توی آغوشم بگیرم و با تمام وجود عطرتو استشمام کنم؟خوش بحال همه خاله های مهربون که الان فرصت این تجربه فوق العاده رو دارن..چندسال دیگه باید صبر کنم...
بگذریم..داشتم میگفتم،توی مدتی هم که بیرون بودیم پدرت باهام صحبت میکرد تا ناراحتیم بابت اون موضوعی که پیش اومده بود برطرف شه و من دوباره داشتم احساس میکردم که با تمام وجود پدرتو دوست دارم و عاشقشم...نمیدونم که اونم اینقدر دوستم داره یا نه اما من خاصانه دوسش دارم و به همین خاطر اگر خطایی هم میکنه زود میبخشمش.یعنی بنظرم زن و شوهر باید همینجوری باشن و از اشتباهات هم بگذرن تا با این گذشت و فداکاری روز به روز خوشبختیشون بیشتر شه..
حدودا ساعت 10:30 برگشتیم خونه.شام خوردیم و به اصرار من قرار شد پدرت شب رو پیشمون بمونه البته صبح زود باید میرفت چون آخرین امتحانش سخته و میگف که هیچی نخونده.البته بابایی باهوشه نخونده هم قبوله!!یادش بخیر ترم اول کارشناسی قبل از اینکه پدرت بهم پیشنهاد ازدواج بده،سر یک جلسه امتحان کلی با هم تقلب کردیم!صبر کن ببینم این تیکه رو کی گفت بخونی؟چشمای قشنگتو درویش کن مامان جون هرچی من نوشتم که تو نباید بخونی! بدآموزی داره برات! آخر شب هم من و بابا و دایی و نیکروز کلی پلی استیشن بازی کردیم و بهمون خوش گذشت.دیگه نزدیکای ساعت 2 نصف شب بود که با غرغرای من که مگه فردا نمیخوای بری درس بخونی ؟بلند شین بخوابید دیگه و ... بازی رو تموم کردیم و همه رفتیم تا بخوابیم.
امروز صبحم بابارو بردم ترمینال تا بره خونش و درس بخونه برای امتحان فردا..البته احتمالا فردا هم بعد امتحان همدیگرو میبینیم چون فردا شب خاله نرگس و عمو هادی دعوتن خونه ما و مادرجون از بابایی هم دعوت کرده که بیاد.فکر کنم فردا هم کلی خوش بگذره.
اگه اتفاق جدیدی بیفته حتما میام و برات مینویسم مامانی.
راستی چون چندتا از دوستای گلمون خواستن تا ١عکس از نامزدی خودم و بابایی بذارم توی وب تا ببینن، منم اطاعت کردم و عکس زیر رو تقدیم میکنم به مهربونی همشون.البته کیفیتش خوب نیست ولی خب دیگه همینی بود که از دستم برمیومد.ببخشید دیگه...دوستتون دارم دوستای خوبم..
(به دلیل حفظ امنیت عکس بعدا برداشته شد...)
شما رو هم همینطور کوچولوی من. میدونی چقدر دوستت دارم؟قدر ستاره های آسمون.اگه تونستی بشمری چندتا ستاره تو آسمون هست؟..