3روز کنار بابایی
سلام عزیزترین کس مامان.خوبی وجودم؟
دلم برای صحبت کردن باهات خیلی تنگ شده بود...
الان هم خوشحالم هم ناراحت.حالا برات میگم چطور و چرا!
3روز گذشته برام روزای خیلی خوب و خوشی بودن.میدونی چرا قشنگم؟چون باباییت پیشم بود.آآآآره عزیزم،پریشب عمو هادی و خاله نرگس خونه ما دعوت بودن و همونجور که توی پست قبل برات گفتم بابا حسینم دعوت بود.بابایی زودتر اومد تا با هم بریم دکتر و خدارو شکر که مشکلم حل شده بود و خیالم کلی راحت شد.بعد به اتفاق بابایی و پدرجون رفتیم آموزشگاه و برای کلاس آمادگی وکالت ثبت نام کردم.طفلک پدرجون کلی پول پیاده شد!داشتم فکر میکردم الان که هزینه کلاسای آموزشی اینقدر بالاست وای به دوره ی شما!حالا بگذریم..خلاصه کار ثبت نامم که تموم شد برگشتیم خونه و دیدیم خاله و عمو هادی چند دقیقه قبل از ما رسیدن.سلام و احوال پرسی کردیم و بهشون خوش آمد گفتیم.کمی بعد پدرت و عمو هادی مشغول صحبت شدن و از اونجایی که اختلاف نظرات زیادی داشتن حسابی زدن به تیپ و تاپ هم و من و خاله نرگس جون هم حسابی حرص خوردیم!!خلاصه شب شام خوردیم و عمو هادی که برای یه جلسه کاری اومده بود تهران گفت که شب رو حتما باید برگرده هتل و همین اتفاق هم افتاد.اما بابا جون به اصرار من شب رو موند.فردا صبحش که پاشدیم بعد از خوردن صبونه باهم رفتیم بیرون و کلی گشت و گذار کردیم.بابا اصرار داشت که از همون طرف برگرده کرج اما من گفتم اگه بره ناراحت میشم.خلاصه قرار شد ناهار بخوره و غروب بره اما از اونجایی که مامانت وقتی دلش یک چیزو نخواد اون اتفاق نباید بیفته بابا جونی 1شب دیگه هم پیشمون موند.کلی با دایی نیکروز حرف زدن و بازی کامپیوتری کردن و خوش گذروندن.آخر شبم از خودم کلی روشن فکر در کردم و اجازه دادم بشینن قلیون بکشن!تا پاسی از نیمه شب نشستن توی تراس و گپ زدن و قلیون کشیدن و خوش گذروندن.ولی من چون خیلی خسته بودم به اتفاق خاله نرگس جون بیخیال همه چی تخت گرفتیم خوابیدیم!
خاله نرگس جون صبح زود رفت رشت چون کلی درس و کار داشت.من هم که صبح از خواب پاشدم به بابایی گفتم که چون میخوام ناهار امروزو خودم درست کنم باید بمونه وگرنه باهاش قهر میکنم.مادر جون و پدرجون و دایی نیکروز هم دوست داشتن که بابایی پیشمون بمونه و 1جورایی دیگه به بابایی عادت و وابستگی پیدا کرده بودن.آخه میدونی عزیزم؟بابات مرد خیلی مهربون و خونگرمیه.و بعد از 1مدت که 1جا میمونه همه بهش علاقه پیدا میکنن و بعد رفتنش دلتنگش میشن..حالا ببین من توی این 4،5 سال چی کشیدم با این دوریا....سرتو درد نیارم مامانی،خلاصه گذشت و رسیدیم به امروز عصر که دیگه دیدم حریف باباییت نمیشم و اگه بگم بمون دیگه ناراحت میشه،آخه میگفت چون هنوز عقد نیستیم معذبه و احساس میکنه مادرجون هم که همش مجبوره روسری بپوشه اینجوری اذیت میشه و همین الانشم کلی پیشمون مونده.همینطور اصرار داشت که بره تا به کارای تحقیق و مقاله هایی که باید تا هفته دیگه به استاداش تحویل بده برسه..این شد که مامانی دیگه کوتاه اومدم و قرار شد بعد از ظهر بعد از اینکه با هم رفتیم و برای باباجونی لنز سفارش دادیم بابا از اونور بره کرج و منم تنها برگردم خونه...غصه بزرگی روی دلم نشسته بود،جدایی خیلی سخته مامان..وقتی چند روز رو کنار اونی که دوسش داری میگذرونی دیگه اصلا دلت نمیخواد هرگز دوباره جدا شینولی خب چه میشه کرد؟انگار زندگی همیشه غصه و دلتنگی هایی رو هم برات پیش بینی میکنه که تو ناگزیری بپذیریشون و مجبوری خلاصه 1جوری باهاشون کنار بیای...
آره مامان جون امشب حدود ساعت 9 بود که من و پدرت توی ایستگاه مترو از هم خداحافظی کردیمو همین الان که دارم برات مینویسم پدرت تماس گرفت و گفت که رسیده..خب خدارو شکر که به سلامت رسید.
راستی تلفنمونم چند وقتیه که شبا از ساعت 11 تا فردا ظهر ساعت 1 قطع میشه و دوباره خود بخود وصل میشه!چند بارم رفتیم مخابرات اما دلیلش هنوز کشف نشده.ایشالا این مشکلم زودتر حل بشه...
مطابق معمول ازت میخوام با قلب پاک و مهربونت برامون دعا کنی...
میبوسم روی ماه شما رو..دوستت دارم.
تا دوردی دیگر بدرود..مامان نسترن.