درد دل مامان با فرشته اش
سلام به جوجوی خودم خوبی مامان؟
داشتم توی مدیریت وبلاگ تنظیماتی رو انجام میدادم که یهو دستم خورد و پست آخرم پاک شد.تازه نظرای دوستامونم پاک شدوای نمیدونی چقد اعصابم خورد شد عزیزم.
گفتم دوباره بیام و همون پستو برات بنویسم!!
امروز چهارم خرداده.الان چند روزه که پدرتو ندیدم.و دلم خیلی براش تنگ شدهولی چکار میشه کرد؟چاره ای نداریم.شرایط اینجوریه فعلا....
امروز صبح پدرت امتحان داشت و من خیلی براش دعا کردم که امتحانشو خوب بدهو خداروشکر مثه اینکه بد نداده.
مامانی دلم خیلی گرفته و اومدم اینجا باهات درد دل کنم.آخه من فقط تو رو دارم.با باباییتم نمیخوام در این مورد صحبت کنم.راستی پدرت از وجود این وب بی خبره ها!نکنه توام بهش لو بدی!دلم میخواد یه روزی این وب رو بهش نشون بدم که کلی هیجان زده بشه.آخه پدرت عاشق غافلگیر کردن و غافلگیر شدنه!اون روز حتما کلی میشه از اینکه من این وب رو ساختم و همه خاطرات آشنایی و ... رو توش برای تو و خودمون ثبت کردم تا از گزند فراموشی در امان بمونن...
حالا...بگذریم...
این روزا منم انتظار میکشم تا نتیجه کنکور اعلام بشه و ببینم فوق قبول میشم یا نه!
فردا پس فردا هم قراره برم آموزشگاه برای کلاسای آمادگی وکالت ثبت نام کنم.و این روزا سخت مشغول کار روی کتابم هستم.ولی مامانی کتاب نوشتن خیلی سخته ها!!
دیگه جونم برات بگه چند روزه صبحا با صدای گریه نینی دختر همسایه مون بیدار میشم.یه پسمل خشگلیه که نگو.مامانش میارتش میذارتش پیش مامان بزرگش تا خودش به کاراش برسه.چند باری هم که توی راه پله دیدمش مدام از خستگی و سختی بچه داری میگفت.ولی مامان جون من از مسئولیت و بچه داری نمیترسم.فقط دلم میخواد هرچه زودتر بابایی شرایطش ردیف شه و بتونیم ازدواج کنیم تا بعدش شما رو به زندگیمون هدیه کنیم.شایدم زندگی شما رو به ما هدیه کنه.در هرحال در اصل هدیه بودن تو تفاوتی ایجاد نمیکنه!آره عزیزم.تو یک هدیه فوق العاده ارزشمندی برای من و پدرت.
دختر هستی یا پسر میخوام اینو بدونی که همه چیز من و باباییت هستی و ما تمام هستیمونو به پات میریزیم تا تو خوب و شاد زندگی کنی..
فکر کنم همینارو برات نوشته بودم.
خیلی دوستت دارم عزیزم.
تا بعد.مامان نسترن