خبر خوب
سلام سلام 100تا سلام به عسل خودم.خوبی مامی جون؟
امروز صبح باسر درد از خواب پاشدم.خیلی عجیب بود وقتی پاشدم انگار هیچ جارو نمیشناختم.یه لحظه رفتم توی خلسه!!وقتی به خودم اومدم خیلی زود با بابایی تماس گرفتم آخه دلم بدجوری شور میزد.جالبه که بابایی هم وقتی گوشیو برداشت حالش مثل من بود و گفت سردرد عجیبی داره.تفاهمو داشتی مامی جون؟!
خلاصه جونم برات بگه که هنوزم توی یه حالت سنگینی هستم.نمیدونم چرا اینجوری شدم اما امیدوارم زودتر رفع شه...
دیگه خبر خبر دارم واست مامانی..یکی دوساعت پیش پدرجون تماس گرفت و گفت که احتمالا آخر همین هفته،یعنی دو سه روز دیگه میریم یزد خونه بابایینا!این اولین باره که میریم خونشون و یه جورایی واسه آشنایی بیشتره.تا بعد از اون دفعه بعدی که بابا و خونوادش میان خونمون قرار مدار عقد رو بذاریم..هورااا چقدر منتظر این روز بودم..احتمالا 3،4روزی یزد میمونیم.البته پدرجون از طریق یکی از دوستاش اونجا 1ویلا گرفته تا ما زیاد مزاحم پدربزرگ و مادربزرگت نشیم..
چندروزه خیلی بیقراریتو میکنم.چقققدر دلم میخواست بودی و تو آغوش میکشیدمت...دیروز داشتیم با بابایی حساب میکردیم اگه خیلی خوشبینانه هم نگاه کنیم تا 2سال دیگه بتونیم عروسی کنیم و یکی دوسال هم طول بکشه تا خدا تورو بذاره تو منقار لک لک مهربون تا بیارتت دم در خونه من و بابایی هنوز باید 3،4سال دیگه صبر کنم و فقط با یاد و تصویر ذهنی که ازت دارم برات بنویسم...راه رسیدن بهت چقدر برام طولانی شده.اما صبر میکنم و عاشقانه برات مینویسم.به امید روزی که بیای و به همه این دلتنگیا پایان بدی..میدونم که وقتی بیای مفهوم زندگیم میشی و انگیزه ای برای ادامه زندگی..
من و بابا خیلی دوستت داریم عزیزم.بیشتر از اونچه فکرشو بکنی..حسابی خوش بگذرون و با فرشته ها بازی کن.روی ماه همه فرشته هایی رو هم که الان توی دل خاله های مهربونن و به زودی باهات خداحافظی میکنن و مهمون این دنیا میشن ببوس...
دوباره میام و برات مینویسم نفسم..
تا بعد.مامان نسترن