اولین سفر مامان به یزد(منزل بابایی)
سلاااام عشق مامی،خوبی؟سرحالی؟ایشالا که اینطور باشه..
مامان برگشتم.همین 1 ساعت پیش!همه چیز خوب بود و خدارو هزار مرتبه شکر میکنم که سالم رفتیم و برگشتیم.از همه دوستای مهربون نینی سایتیمونم ممنونم که توی این مدت به یادم بودن و تنهام نذاشتن..چشم چشم حالا برای شما و دوستای گلم همه چیزو تعریف میکنم..
پنج شنبه شب ساعت 11:30 به همراه مادرجون،پدرجون و دایی نیکروز از تهران به سمت یزد حرکت کردیم و همینطور که قرار گذاشته بودیم بابایی هم 1جایی به ما ملحق شد.اما اونچه که مارو کمی ناراحت کرده بود این بود که چون خاله فاطی اینا که یکی دو روز قبل به منزل ما اومده بودن هنوز تهران کار داشتن ما مجبور شدیم تنهاشون بذاریم و درواقع مهمونامونو توی خونه بذاریم و بریم مسافرت!البته خاله اینا از قبل برناممونو میدونستن و ازین بابت اصلا دلخور نشدن ولی خب دیگه ما دلمون پیششون موند...
درهرحال سفر 7،8 ساعته ما شبانه آغاز شد.(چون شب خیلی خنک تر بود و از آفتاب سوزان خبری نبود و این خودش کلی می ارزید!)توی ماشین کلی صحبت کردیم و خوش گذشت.یک بارم پنچر شدیم! دیگه ساعت 3،4 که شد یکی یکی از خستگی بیهوش شدیم.طفلک پدرجون تا خود صبح که رسیدیم به یزد پلک روی هم نذاشت و یکسره رانندگی کرد.ساعت 8 صبح من از خواب پاشدم وقتی اطرافمو نگاه کردم خیلی حس جالبی بود.اطراف جاده تا دوردستا کلبه های آجری به رنگ خاک با سبک معماری خاص کویر به چشم میخورد .کمی بعد به مقصد رسیدیم و پدرجون با کسی که قرار بود کلید خونه رو بهمون بده تماس گرفت.کمی معطل شدیم اما بالاخره اون آقا اومد و ما رو به سمت محل اقامتمون راهنمایی کرد.بابا جون هم اصرار کرد که اول باهامون میاد محل استقرارمونو ببینه و خیالش راحت شه بعد بره خونه.البته کلی هم تعارف کرد که یکسره بریم خونه اونا ولی ما تشکر کردیم و گفتیم که اینجوری راحت تریم.محل استقرارمون یه سویت کامل و بزرگ مبله بود.با همه امکانات.واقعا عالی بود و ما توش راحت بودیم.خلاصه بگم مامی جون،روز اول به استراحت و استحمام گذشت.البته اون روز یه ساندویچی پیدا کردم که یک ساندویچای الویه ای میفروخت که نگو و نپرس!فکر کنم توی این 2،3 روز که اونجا بودیم جمعا 4،5تا ساندویچ الویه خوردم.وای مامی جون الانم دهنم آب افتاد از بس که خوشمزه بود!بگذریم...شنبه صبح مادر بزرگت زنگ زد و گفت که حتما حتما برای ناهار منتظرمونن.ما هم اطاعت کردیم و دم دمای ظهر با 1گلدون بزرگ گل برای اولین بار به منزل پدرت رفتیم...البته قبلش پدرت اومد دنبالم و باهم کل شهر رو زیر و رو کردیم تا من یه تاپ قرمز بگیرم.آخه تاپمو جا گذاشته بودم و لباسی که میخواستم بپوشم حتما به اون تاپ بستگی داشت.بعد از کلی گشتن بالاخره موفق شدم و خریدم.پدرت منو رسوند خونه و خودش رفت. بعد از تعویض لباس ما هم رفتیم به منزلشون.حس خیلی خوبی داشتم.این اولین بار بود که میرفتم جایی که پدرت سالها اونجا زندگی کرده بود و کلی خاطره ازش داشت.باباجونی اومد دم در استقبالمون.از حیاط که گذشتیم و رسیدیم روی ایوون پدربزرگ و مادربزرگت هم اومدن استقبالمون و راهنماییمون کردن داخل.همه چیز برام جالب و تازه بود و احساس خوشایندی همه وجودمو دربر گرفته بود.همین که قدم داخل خونه گذاشتم مادربزرگت طبق رسم خودشون روی سرم یک مشت شکلات ریخت و برام اسپند دود کرد.عمه غزاله و مادر بزرگ پدرت هم اومدن.مادر بزرگ پدرت هم یک مشت شکلات ریخت روی سرم. کمی نشستیم و پذیرایی شدیم و صحبت کردیم.همه چیز خوب بود.بعد ناهار کمی استراحت کردیم.وقتی از خواب پاشدم به همراه مادرجون رفتیم طبقه پایین،منزل مادربزرگ پدرت و کمی هم پیش اون نشستیم.طفلک پیرزن خیلی خوشحال شده بود و برامون از بچه ها و نوه هاش صحبت مبکرد.بعد از اون همه آماده شدیم تا طبق خواسته من که میخواستم کمی توی شهر چرخ بزنیم بریم بیرون2ماشینه رفتیم و اون شب فقط تونستیم بنای مسجد جامع یزد و میدان امیر چخماخ رو ببینیم.بعد از اینکه چند سیخ جگر مهمون پدر بزرگت شدیم،کمی هم توی مغازه هایی که وسایل سنتی و قدیمی رو میفروشن گشتیم.وای مامی جون من عاشق خرت و پرتم و دوس دارم همشونو بخرم!!دیگه آخرای شب ما قصد داشتیم برگردیم محل استقرارمون اما با اصرار شدید پدربزرگ و مادربزرگت مواجه شدیم که میخواستن شام هم پیششون بمونیم.آخی طفلکیا محبت دارن.خدا حفظشون کنه.خلاصه گفتیم چی کار کنیم چیکار نکنیم قرار شد کباب بگیریم و جای شما خالی بزنیم به بدن!با راهنمایی پدربزرگت رفتیم یه کبابی عالی و کباب گرفتیم.به همه دوستان پیشنهاد میکنم اگه گذارتون به یزد افتاد حتما "کباب رجبی" رو امتحان کنید چون فوق العاده تازه و لذیذه..خلاصه با تصمیم جمع قرار شد بریم توی یه پارک بنشینیم و شاممون رو بخوریم.واسه همین اول رفتیم خونه و وسایلو جمع کردیم و خیلی زود رفتیم توی یه پارک خیلی قشنگ به نام "پارک کوهستان" نشستیم و جای همگی خالی شام خوردیم.پارک خیلی شلوغ بود چون فرداش عید بود و مردم همه اومده بودن تفریح..شب خیلی خوبی بود و بعد از شام همراه بابایی و مادربزرگت و عمت کمی قدم زدیم و بعد از نوشیدن چای حدودا ساعت 2نیمه شب بود که برگشتیم خونه.البته پدربزرگ و مادربزرگت قبلش اونقدر اصرار کردن تا ازمون قول گرفتن فردا ناهار هم بریم پیششون.ما هم دیدیم اگه قبول نکنیم زشته برای همین فردا ظهر دوباره رهسپار منزل پدرت شدیم و صدالبته که باز هم اینقدر اصرار و تعارف کردن که تا شام پیششون موندیم!البته صبح قبل از رفتمون به اونجا من و پدرت دوتایی رفتیم آتشکده و از اونجا بازدید کردیم.آتشکده 1مکان مقدس برای زرتشتیان هست و آتشی در اون مکان روشنه که 1538 ساله خاموش نشده.یک سری عکس هم هست که توی پست بعد برات میذارم مامی جون.راستی چندتا کتاب داستان هم برای عماد جون گرفتم.خیلی گشتم تا یک سوغاتی مناسب برای خاله نرگس و خاله فاطی هم بگیرم اما انگار قسمت نبود چون چیزی پیدا نکردم...
خلاصه روز دوم هم مهمون باباجونی و خانوادش بودیم.بعد از ناهار و شستن ظرفا نشسته بودیم و چای مینوشیدیم که مادربزرگت با یه بسته کادو اومد و اونو بهم داد.بوسیدمش و ازش تشکر کردم.یه پارچه خیلی زیبای صورتی رنگ بود و من ازش خوشم اومد.دست گلش درد نکنه که زحمت کشید.دم دمای غروب بود که مادربزرگ بهم گفت خواهراش(یعنی خاله های بابات) میخوان بیان اونجا تا منو ببینن.همین طور هم شد و کمی بعد همراه بچه هاشون اومدن اونجا کمی نشستن و رفتن.ما هم غروب به اتفاق پدرت کمی توی شهر و پاساژها گشتیم چون شب آخری بود که اونجا بودیم و به خاطر کار پدرجون مجبور بودیم امروز برگردیم.خلاصه بعد از صرف شام از پدربزرگتینا تشکر و خداحافظی کردیم و امروز صبح ساعت 11 از یزد به سمت تهران حرکت کردیم.صبح پدرت اومد پیشمون و گفت که دلش خیلی برامون تنگ میشه.آخه بابایی برای یک هفته ای قراره یزد بمونه بعد بیاد.حق داره طفلک از بس کرج تنها مونده و غذای درست و حسابی هم که بلد نیست درست کنه خسته شده بنده خدا.تا دم حرکت پیشمون بود و قبل از رفتن یه باکس دوغ که تو این چند روز که خونشون بودیم خیلی از طعمش خوشم اومده بود برام گرفت و بعد از هم جدا شدیم و اومدیم...دلم خیلی براش تنگ شده مامی جون.دم رفتن دل بابایی حسابی گرفته بود و اینو از توی چشماش به سادگی میشد خوند.حتی مادرجون هم اینو فهمید و بهش گفت که ناراحت نباشه و دوباره خیلی زود همدیگه رو میبینیم...توی این چند روز که ما اونجا بودیم پدرت از ته دل خوشحال بود و حتی چندبار اینو به زبون آورد و بهم گفت.و البته که منم خیلی خوشحال بودم..خدارو برای این چند روز که فرصت کنار پدرت بودن رو بهم داد شکر میکنم و ازش ممنونم.
اینم از ماجرای سفر مامی به یزد و به منزل پدرت.خداکنه که چیزی رو از قلم ننداخته باشم!امیدوارم روزی که این خاطراتو میخونی برات جالب و لذت بخش باشه.همه این لحظات رو به عشق تو ثبت میکنم و میخوام بدونی از هرچیز دیگه ای برام ارزشمندتری..
نمیدونم دختری یا پسر اما دوستت دارم و تا همیشه کنارت میمونم پسرمیا دخترم