ازدواج مامان و بابا...
سلام سلام سلاااااااااااااام به همگی.به عسل خودم و به همه دوستای گلم.
ببخشید که اینقدر تاخیر کردم ولی باور کنید تقصیر من نبود.گذشته از اینکه کللللی خسته بودم این چندروز انترنتم هم مشکل پیدا کرده بود و هیچ جوری نمیتونستم کانکت بشم.الانم به طرز معجزه آسایی تونستم وصل شم!
واااااای اونقدر حرف دارم برای تعریف کردن که نمیدونم از کجا شروع کنم؟!!
از قبل از مراسم شروع میکنم.همونطور که گفته بودم مراسم ما خیلی یک دفعه ای و ناگهانی پیش اومد و با فرصت کمی هم که داشتیم مجبور بودیم خیلی سریع و به صورت فشرده کارا رو انجام بدیم.دو سه روز قبل از مراسم من و بابایی به همراه مادر جون و پدرجون برای خرید حلقه و آینه شمعدون رفتیم و خدارو شکر با وجودیکه فرصت کم بویم و حال منم زیاد مساعد نبود تونستیم یه حلقه ست خشکل انتخاب کنیم.فرداش هم برای انجام آزمایش رفتیم ولی اونروز کلی استرس بهم وارد شد چون بهمون گفتن بابایی کم خونه و مجبورن از من خون بگیرن و اگه من هم کم خون باشم نمیتونن بهمون مجوز بدن و این به این معنا بود که همه چیز میرفت روی هوا!کلی مهمون دعوت کرده بودیم و من نمیتونستم حتی تصور کنم که چه آبرو ریزی میشه...اما خدا خیلی بهمون کمک کرد و چند دقیقه بعد از آزمایش بهمون اطلاع دادن که نتیجه ازمایش من خوب بوده و مشکلی وجود نداره.مجوز رو صادر کردن و من و پدرت راهی محضر شدیم تا با عاقد قرار بذاریم برای شب یکشنبه.خلاصه قرار شد عاقد ساعت 7 بیاد.از اونطرف هم من رفتم آرایشگاه وقت گرفتم.
مادر جون و پدرجون هم سخت مشغول انجام دادن کارا و دادن سفارشات بودن.کیک و شیرینی رو سفارش داده بودن و صندلی و ظروف کرایه رو هم گرفته بودن و ترتیب سفارش شام رو هم داشتن میدادن..مادر بزرگ و پدربزرگ من یک روز قبل از مراسم اومدن خونمون و خاله نرگس هم اومد و توی چیدن صندلی ها و کارای مهمونی کلی کمکمون کردن.خلاصه مامی جون روزای پر دلهره و پرکاری بود.و بالاخره روز موعود فرا رسید.صبح یکشنبه که بلند شدم رفتم دوش گرفتم و بعد لباسامو برداشتم و به همراه خاله نرگس جون عازم آرایشگاه شدیم.از اونطرف هم خاله فاطی خودشو زودتر رسوند چون قرار بود سفره عقد رو بچینه.با بابایی قرار گذاشته بودم که بعد آرایشگاه بیاد دنبالم تا بریم آتلیه و عکس بندازیم و بعدش هم زود برگردیم خونه تا به موقع برای مراسم حاضر باشیم.همینطور هم شد و البته با یه تاخیر یک ساعته بابایی اومد دنبالم.طبقه زیر آرایشگاه یه آتلیه بود.همونجا چند تا عکس انداختیم و راهی خونه ما که حالا مملو از مهمونا بود شدیم.(عزیزم مملو یعنی پر) البته بابایی سر راه یه سبد قشنگ گل هم گرفت.وقتی رسیدیم خونه و از در وارد شدیم همه منتظرمون بودن و برامون اسپند دود کردن.مادربزرگم مارو از زیر قرآن رد کرد و مادرجون پول روی سرمون ریخت.با مهمونا سلام علیک کردیم و بهشون خوش آمد گفتیم و همه بهمون تبریک گفتن.با دایی بابک که روبوسی کردم یه دفعه دایی گریش گرفت و من خیلی منقلب شدم،آخه ما با هم خیلی صمیمی هستیم(منقلب شدن یعنی تحت تاثیر قرار گرفتن مامی جون).البته خیلی خودمو کنترل کردم و گریه نکردم چون آرایشم به کلی به هم میریخت..فیلم برداری از همون لحظه اول شروع شد و چندین نفر به طور دائم ازمون فیلم میگرفتن.صدای موسیقی همه جارو پر کرده بود و فضای خیلی شادی رو ایجاد کرده بود.قبل از اومدن عاقد کلی بزن و بکوب کردیم.مادر بزرگت،عمت خاله های من و ... خلاصه همه و همه شاد بودن و میرقصیدن.دور و بر ساعت 7:30 بود که عاقد اومد.کل مراسم عقد و خوندن خطبه و امضای دفاتر و ... کمتر از نیم ساعت طول کشید و به این شکل من و بابایی بعد از ٥سال سختی و دوری شرعا و قانونا زن و شوهر شدیم.........
بعد از رفتن عاقد مراسم دادن هدیه ها شروع شد و همه کلی مارو شرمنده کردن.دست همگی درد نکنه.حلقه ها رو دست همدیگه کردیم و عسل دهن هم گذاشتیم و با هم کلی عکس و فیلم با همه مهمونا گرفتیم.قسمت خوشمزه قضیه شام بود که خیلی عالی بود و جای همگی خیلی خالی بود..من و بابایی غذامونو کشیدیم و رفتیم سر جامون نشستیم و خوردیم و یه جورایی میز شام رو افتتاح کردیم!بعد از ما همه مهمونا غذا کشیدن و خوردن.پدر بزرگت و دایی بابک من هم کلی شرمندمون کردن و بازم کلی خوراکی و دسر و سالاد برامون توی یه سینی گذاشتن و آوردن.البته مامی که نتونستم خوب غذا بخورم آخه از ظهرش چیزی نخورده بودم و بی میل شده بودم!
بعد از شام کیک خوردیم و من و بابایی به همراه خاله نرگس جون و دایی نیکروز رفتیم توی یه اتاق و کلی عکسای مدل به مدل انداختیم.البته عکسا فعلا توی دوربین خاله فاطی جون مونده و بعدا باید ازش بگیریم.دیگه کم کم مهمونا داشتن میرفتن.همسایه خوبمون آقای منافی و خانمش و دخترش شیوا که دوست خوب منه هم دعوت بودن که کلی هم مارو با دسته گل قشنگشون و هدیشون شرمنده کردن.شیوا با من و بابایی عکس انداخت و بعد از اون خداحافظی کردن و رفتن و بعدش هم یکی یکی مهمونای ما و بابایی خداحافظی کردن و رفتن.پدر بزرگ و مادر بزرگت هم رفتن اما بابایی موند تا عکسای بیشتری با هم بندازیم.و حول و حوش ساعت یک نیمه شب بود که پدرت هم برگشت کرج.خاله فاطی و پدربزرگ و مادر بزرگ من و خاله نرگس جون فردا غروبش رفتن و پدرجون هم وسایل کرایه شده رو برد و پس داد.جمع و جور کردن خونه کمی طول کشید اما بالاخره انجام شد.و به این شکل مراسم ما با خوبی و خوشی پایان گرفت.دست همگی درد نکنه و خدا رو هزاران بار شکر که همه چیز خوب بود.جای همه شما دوستای مهربونم خیلی خیلی خالی بود.عکسای مراسم هنوز به طور کامل دستم نیست که براتون بذارم اما توی پست بعد چندتا از عکسایی رو که فعلا دارم براتون قرار میدم.
ممنونم از اینکه به یاد و فکرم بودین و بدونید که سر عقد برای همه شما دعا کردم.باشد که مستجاب شود...
دوستتون دارم و ازتون ممنونم،خصوصا از دوست مهربونم مامان شازده کوچولو که شرمندمون کردن و یه پست وبلاگشونو به ما هدیه کردن..دست گلتون درد نکنه...
عشق مامی تو رو هم دوست دارم.به اندازه همه کهکشونا.حالا یه قدم بهت نزدیک تر شدم.برای دیدنت لحظه ها رو میشمارم...
تا بعد نفسم...