عشق نسترن و حسینعشق نسترن و حسین، تا این لحظه: 17 سال و 3 ماه و 5 روز سن داره

یک عاشقانه ی آرام...

ازدواج مامان و بابا...

1391/3/14 21:17
نویسنده : مامانی
682 بازدید
اشتراک گذاری

سلام سلام سلاااااااااااااام به همگی.به عسل خودم و به همه دوستای گلم.

تصاوير زيبا سازی وبلاگ           Www.bahar22.com       خدمات وبلاگ نويسان جوان

ببخشید که اینقدر تاخیر کردم ولی باور کنید تقصیر من نبود.گذشته از اینکه کللللی خسته بودم این چندروز انترنتم هم مشکل پیدا کرده بود و هیچ جوری نمیتونستم کانکت بشم.الانم به طرز معجزه آسایی تونستم وصل شم!

واااااای اونقدر حرف دارم برای تعریف کردن که نمیدونم از کجا شروع کنم؟!!

از قبل از مراسم شروع میکنم.همونطور که گفته بودم مراسم ما خیلی یک دفعه ای و ناگهانی پیش اومد و با فرصت کمی هم که داشتیم مجبور بودیم خیلی سریع و به صورت فشرده کارا رو انجام بدیم.دو سه روز قبل از مراسم من و بابایی به همراه مادر جون و پدرجون برای خرید حلقه و آینه شمعدون رفتیم و خدارو شکر با وجودیکه فرصت کم بویم و حال منم زیاد مساعد نبود تونستیم یه حلقه ست خشکل انتخاب کنیم.فرداش هم برای انجام آزمایش رفتیم ولی اونروز کلی استرس بهم وارد شد چون بهمون گفتن بابایی کم خونه و مجبورن از من خون بگیرن و اگه من هم کم خون باشم نمیتونن بهمون مجوز بدن و این به این معنا بود که همه چیز میرفت روی هوا!کلی مهمون دعوت کرده بودیم و من نمیتونستم حتی تصور کنم که چه آبرو ریزی میشه...اما خدا خیلی بهمون کمک کرد و چند دقیقه بعد از آزمایش بهمون اطلاع دادن که نتیجه ازمایش من خوب بوده و مشکلی وجود نداره.مجوز رو صادر کردن و من و پدرت راهی محضر شدیم تا با عاقد قرار بذاریم برای شب یکشنبه.خلاصه قرار شد عاقد ساعت 7 بیاد.از اونطرف هم من رفتم آرایشگاه وقت گرفتم.

مادر جون و پدرجون هم سخت مشغول انجام دادن کارا و دادن سفارشات بودن.کیک و شیرینی رو سفارش داده بودنزیبا و صندلی و ظروف کرایه رو هم گرفته بودن و ترتیب سفارش شام رو هم داشتن میدادن..مادر بزرگ و پدربزرگ من یک روز قبل از مراسم اومدن خونمون و خاله نرگس هم اومد و توی چیدن صندلی ها و کارای مهمونی کلی کمکمون کردن.خلاصه مامی جون روزای پر دلهره و پرکاری بود.و بالاخره روز موعود فرا رسید.صبح یکشنبه که بلند شدم رفتم دوش گرفتم و بعد لباسامو برداشتم و به همراه خاله نرگس جون عازم آرایشگاه شدیم.از اونطرف هم خاله فاطی خودشو زودتر رسوند چون قرار بود سفره عقد رو بچینه.با بابایی قرار گذاشته بودم که بعد آرایشگاه بیاد دنبالم تا بریم آتلیه و عکس بندازیم و بعدش هم زود برگردیم خونه تا به موقع برای مراسم حاضر باشیم.همینطور هم شد و البته با یه تاخیر یک ساعته بابایی اومد دنبالم.طبقه زیر آرایشگاه یه آتلیه بود.همونجا چند تا عکس انداختیم و راهی خونه ما که حالا مملو از مهمونا بود شدیم.(عزیزم مملو یعنی پر) البته بابایی سر راه یه سبد قشنگ گل هم گرفت.وقتی رسیدیم خونه و از در وارد شدیم همه منتظرمون بودن و برامون اسپند دود کردن.مادربزرگم مارو از زیر قرآن رد کرد و مادرجون پول روی سرمون ریخت.با مهمونا سلام علیک کردیم و بهشون خوش آمد گفتیم و همه بهمون تبریک گفتن.زبا دایی بابک که روبوسی کردم یه دفعه دایی گریش گرفت و من خیلی منقلب شدم،زآخه ما با هم خیلی صمیمی هستیم(منقلب شدن یعنی تحت تاثیر قرار گرفتن مامی جون).البته خیلی خودمو کنترل کردم و گریه نکردم چون آرایشم به کلی به هم میریخت..فیلم برداری از همون لحظه اول شروع شد و چندین نفر به طور دائم ازمون فیلم میگرفتن.صدای موسیقی همه جارو پر کرده بود و فضای خیلی شادی رو ایجاد کرده بود.قبل از اومدن عاقد کلی بزن و بکوب کردیم.مادر بزرگت،عمت خاله های من و ... خلاصه همه و همه شاد بودن و میرقصیدن.زدور و بر ساعت 7:30 بود که عاقد اومد.کل مراسم عقد و خوندن خطبه و امضای دفاتر و ... کمتر از نیم ساعت طول کشید و به این شکل من و بابایی بعد از ٥سال سختی و دوری شرعا و قانونا زن و شوهر شدیم.........زیبا

بعد از رفتن عاقد مراسم دادن هدیه ها شروع شد و همه کلی مارو شرمنده کردن.زدست همگی درد نکنه.حلقه ها رو دست همدیگه کردیم و عسل دهن هم گذاشتیم و با هم کلی عکس و فیلم با همه مهمونا گرفتیم.قسمت خوشمزه قضیه شام بود که خیلی عالی بود و جای همگی خیلی خالی بود..من و بابایی غذامونو کشیدیم و رفتیم سر جامون نشستیم و خوردیم و یه جورایی میز شام رو افتتاح کردیم!بعد از ما همه مهمونا غذا کشیدن و خوردن.پدر بزرگت و دایی بابک من هم کلی شرمندمون کردن و بازم کلی خوراکی و دسر و سالاد برامون توی یه سینی گذاشتن و آوردن.البته مامی که نتونستم خوب غذا بخورم آخه از ظهرش چیزی نخورده بودم و بی میل شده بودم!

بعد از شام کیک خوردیم و من و بابایی به همراه خاله نرگس جون و دایی نیکروز رفتیم توی یه اتاق و کلی عکسای مدل به مدل انداختیم.البته عکسا فعلا توی دوربین خاله فاطی جون مونده و بعدا باید ازش بگیریم.دیگه کم کم مهمونا داشتن میرفتن.همسایه خوبمون آقای منافی و خانمش و دخترش شیوا که دوست خوب منه هم دعوت بودن که کلی هم مارو با دسته گل قشنگشون و هدیشون شرمنده کردن.شیوا با من و بابایی عکس انداخت و بعد از اون خداحافظی کردن و رفتن و بعدش هم یکی یکی مهمونای ما و بابایی خداحافظی کردن و رفتن.پدر بزرگ و مادر بزرگت هم رفتن اما بابایی موند تا عکسای بیشتری با هم بندازیم.و حول و حوش ساعت یک نیمه شب بود که پدرت هم برگشت کرج.خاله فاطی و پدربزرگ و مادر بزرگ من و خاله نرگس جون فردا غروبش رفتن و پدرجون هم وسایل کرایه شده رو برد و پس داد.جمع و جور کردن خونه کمی طول کشید اما بالاخره انجام شد.و به این شکل مراسم ما با خوبی و خوشی پایان گرفت.دست همگی درد نکنه و خدا رو هزاران بار شکر که همه چیز خوب بود.جای همه شما دوستای مهربونم خیلی خیلی خالی بود.عکسای مراسم هنوز به طور کامل دستم نیست که براتون بذارم اما توی پست بعد چندتا از عکسایی رو که فعلا دارم براتون قرار میدم.

ممنونم از اینکه به یاد و فکرم بودین و بدونید که سر عقد برای همه شما دعا کردم.باشد که مستجاب شود...

دوستتون دارم و ازتون ممنونم،خصوصا از دوست مهربونم مامان شازده کوچولو که شرمندمون کردن و یه پست وبلاگشونو به ما هدیه کردن..دست گلتون درد نکنه...زیبا

عشق مامی تو رو هم دوست دارم.به اندازه همه کهکشونا.حالا یه قدم بهت نزدیک تر شدم.برای دیدنت لحظه ها رو میشمارم...

زیبا

تا بعد نفسم...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (18)

آوين
12 مرداد 90 15:32
سلام عزيزم خوشحالم كه همه چيز به خوبي پيش رفت و برات يه خاطره قشنگ را به يادگاري گاشت اميدوارم خوشبخت بشي و سال هاي سال در كنار هم به خوشي زندگي كنيد
آوين
12 مرداد 90 15:36
سلام من بي صبرانه منتظر عكساي خوشگلتون هستم
مامان ریحانه
12 مرداد 90 16:03
سلام نسترن جون بهت تبریک میگم ایشالا سالیان دراز باهمدیگه به خوبی و خوشی زندگی کنید و چندتا فسقلی خوشگل مثه خودتو بابایی حسینش بیاری
کاکل زری یا ناز پری
12 مرداد 90 16:15
سلام نسترن جون واقعا" برات خوشحالم امیدوارم همیشه خوشبخت باشی بهت تبریک هم میگم واقعا" ذوق زده شدم. عزیزم برا منم کلی دعا کن... بهترین آرزو ها رو برات دارم
مامان النا
12 مرداد 90 16:31
سلام خوشبخت بشی عزیزم
مامان شازده کوچولو
12 مرداد 90 18:38
سلام عزیزم سلام عروسم ان شاالله خوشبخت بشین عزیزم در ضمن من کاری نکردم عزیزم شرمنده ام نکن منتظر عکسهای قشنگت هستم
مامان آرین
12 مرداد 90 19:18
سلام دوست جوووونم ،عروس خوشگل. خوشحالم که همه چیز به خوبی پیش رفته و بازم تبریک میگم.
مامان وانیا
12 مرداد 90 22:15
فصل حقیقی عشق لحظه ای است که، دریابیم که تنها ماییم که عاشقیم، و کس دیگری چون ما عاشق نبوده است و هیچ کس دیگر نیز چون ما عاشق نخواهد بود. برای خوشحالیت ،خوشحالم
مامان تربچه
13 مرداد 90 5:54
هوراااااااااااا مبارککککککککککککه به پای هم پیر شین الهی (البته با یک دوجین بچه!)
الهام مامان رامیلا
14 مرداد 90 14:25
مبارکه نسترن جان خیلی برات آرزوی خوشبختی می کنم عزیزم
مامان علي
14 مرداد 90 17:31
سلام عروس خانم ناز.مباركه .به پاي هم پير شين
سارا
15 مرداد 90 9:38
وای چقدر هیجان انگیز بود امیدوارم همیشه شاد باشید و به پای هم پیر بشید مبارککککککککککککککککک
مامان پارسا جون
15 مرداد 90 16:03
سلام عزیزم بهت تبریک میگم ایشاالله خوشبخت بشید.کما بیش پیگیر رخدادهاتون بودم. واستون آرزوی سعادت و خوشبختی دارم
مامان سهند
16 مرداد 90 18:06
سلام عزیز دلم. با سفرنامه بارسلون در خدمتتونم. منتظر نظرات خوشگلتون هستم خیلی خیلی خوشحالم و خیلی خیلی به هر دوتون تبریک میگم امیدوارم همیشه شاد و سربلند در کنار هم خوشبخت و سعادتمند باشید
مامان ماهان عشق ماشین
17 مرداد 90 11:16
وای چه شوکی.خوشبخت باشید ایشالله
مهنوش
1 شهریور 90 22:34
سلام الهی که خوشبخت بشین... بهتون تبریک میگم....
عسل
3 شهریور 90 12:59
سلام نسترن مهربونم خوبی عزیزم خوبه باهام قهر نکردی باور کن چند وقته وقت نمیکنم به اینجا سر بزنم. شرمنده ات شدم ولی با نوشته های پر محبتت شرمنده ام میکنی راستی مبارک باشه عقدت عزیزم خوشبخت بشی
ناهید
4 شهریور 90 13:07
مبارک باشه نسترن جون