اومدیم خونه جدید...
سلام مامی جون..
دیروز ماشین باربری وسایلمون رو منتقل کرد به خونه جدید..نمیتونم توصیف کنم چققدر خسته و کوفته ایم.اینقدر این قضیه اجاره دادن خونه و پیدا کردن خونه جدید سریع اتفاق افتاد و ما مجبور شدیم کارارو هول هولکی بکنیم که فقط خدا میدونه.باز جای شکرش باقیه که تونستیم سر فرصت اون خونه رو تخلیه کنیم..
الانم وضعیتمون دیدنیه.کل وسایل مثل یه کوه وسط خونه است و فقط یه فرش و یه بالش و پتو توی اتاقاست...مادرجون میگه تا کل خونه رو بچینه خیلی طول میکشه!..
امروز کنفرانس داشتم.با این اوضاعی که برات گفتم خودت میدونی که لابد چقدر آمادگی داشتم!!!فقط تونستم پریروز دوساعت برم کتابخونه و یه کم مطلب جمع کنم و امروز هم بدون اینکه حتی یک بارم فرصت خوندنشو داشته باشم پاشدم با اعتماد به نفس تمام رفتم دانشگاه.چون زود رسیدم تونستم یه ربعی مطالبو مطالعه کنم و همون یه ربعم به دادم رسید...خلاصه ختم به خیر شد..خدایا شکرت..
بابایی توی این قضیه اسباب کشی خیلی کمکمون کرد.واقعا خسته شد.دست شما درد نکنه بابایی گل.امشبم برمیگرده کرج.طفلک الان روی کانماپه ولو شده و خوابش برده از خستگی..روش یه پتو گذاشتم و اومدم وب شمارو آپ کنم.
از تیر متحانام شروع میشن و باید کم کم برم توی کار درس!!راستی امروز بالخره طلسمو شکستم و با یکی از اساتیدم در مورد پایان نامه صحبت کردم .اختمالا خودش هم استاد راهنمام بشه...
دیگه خبر خاصی نیست.یه بوس مخصوص واسه قند عسل و یه بوس آبدارررر واسه دوستای گلم...
تا بعد