همینجوری بی عنوان!
سلام بهار زندگیم.حالت چطوره؟
میدونی خیلی دلتنگت هستم؟و فقط با نوشتن براته که کمی آروم میشم.
همین حالا که دارم برات مینویسم مادرجون حسابی افتاده به رفت و روب.از صبح داره همه جارو میشوره و میسابه.منم الان از جارو کشیدن و گردگیری فارغ شدم!(فارغ شدن یعنی خلاص شدن و خلاص شدن یعنی راحت شدن مامان جون) آخه خاله فاطی اینا توی راهن.دارن میان خونه ما مهمونی.آخ جوووون کلی دلم واسه عماد قشنگم تنگ شده بود..عماد پسرخاله منه که تقریبا 20سال با من اختلاف سنی داره!من که یه جورایی مثل پسر خودم میدونمشو از ته دل دوسش دارم.حالا احتمالا 1عکس ازش میذارم توی وب شما تا بعدا که بزرگ شدی پسرخاله کوچولوی منم دیده باشی.البته اون موقع دیگه حتما برای خودش مردی شده.خلاصه خاله اینا میان و یکی دوروزی پیشمون میمونن و من خیلی خوشحالم که قبل از رفتنمون به یزد خاله جونینا رو هم میبینیم.
بگذریم.پدرت امروز صبح رفت قزوین تا تحقیقا و مقاله هاشو تحویل استاداش بده.هوا هم که حسابی گرمه و خیلی هلاک شد بنده خدا..بابا جون خسته نباشی
مامان هم ١شاهکار کردم که باید باشی و ببینی!لوااااااشششک درست کردم مامی جون!آره خودم تنهایی.١لواشک خوشمزه ای هم شده که نگو نپرس.جای همه دوستای گلم خالی امروز با دایی نیکروز نشستیم و دلی از عزا درآوردیم.البته سهم پدرت رو هم کنار گذاشتما!میبینی چه مامان مهربونی داری؟وای من که عاااشق لواشکم...
گل نازم احتمالا 5شنبه شب یا جمعه صبح حرکت میکنیم به سمت یزد.پدرت هم با ما میاد.یعنی من ازش خواستم که با ما بیاد.طفلک کلی تعارف میکرد که من با شما بیام جاتون تنگ میشه من خودم با قطار میرم،اما من نذاشتم چون دوس دارم توی اولین سفرم به خونشون همراه و کنارم باشه.مثل همیشه که کنارم بوده و تنهام نذاشته.اگرم گه گاهی این اتفاق افتاده ناخواسته و غیرعمد بوده وگرنه من و پدرت به همدیگه قول دادیم هرگز و تحت هیچ شرایطی،توی سختی و آسونی،توی غم و شادی،توی سلامت و بیماری همدیگه رو تنها نذاریم و همیشه همراه و پشتیبان هم باشیم.عزیز دلم من و پدرت هنوز زندگی مشترکمون رو شروع نکردیم اما تا همین امروز هم فراز و نشیبهای زیادی رو توی زندگیمون پشت سر گذاشتیم و خدارو شکر میکنیم که با وجود همه مشکلات و اختلافاتی که گه گاهی بینمون وجود داشت امروز با هم و در کنار همیم.از خدا میخوام کمکمون کنه و ما رو همیشه در مسیر صحیح زندگی هدایت کنه و هرگز تنهامون نذاره..الهی آمین.
راستی عزیزم من هنوز موضوع وبلاگتو به بابایی نگفتم.فعلا هم قصد ندارم بگم.میدونی؟من توی این 4.5سالی که با پدرت هستم هچوقت هیچ چیزو ازش پنهان نکردم واسه همینم سکرت نگه داشتن موضوع وبلاگت واسم 1کم سخته و بارها تا مرز لو دادن رفتم ولی لحظه آخر خودمو کنترل کردم و نگفتم.
به نظرم اینجوری قشنگ تره.بالاخره یک روز با هم دیگه بهش میگیم و کلی ذوق زدش میکنیم.
برامون دعا کن عزیزترینم و از بهشت مراقب همه چیز این پایین باش.
فکر کنم بار بعد که برات بنویسم بعد سفر باشه.البته اگه دلم طاقت بیاره و تا اون موقع صبر کنم!
بی نهایت دوستت داریم و عاشقتیم گل خوشبوی ما.
تا بعد
مامی