پیک نیک
سلاااام به فسقلی.چطوری شما؟میزون میزونی؟
من که خوبم خدارو شکر.بی مقدمه واست تعریف کنم که پریروز مامانی رفتم کرج پیش بابا جون.کلی از تنهایی درش آوردم و با هم رفتیم بیرون دور زدیم و جای همگی خالی فالوده زدیم به بدن و دم دمای غروب بابا منو تا دم مترو رسوند و من برگشتم خونه.البته خیلی توی پاساژا دنبال لباس برای عقد گشتیم ولی چیزی گیر نیاوردم!
به پیشنهاد بابایی قرار شد فرداش(یعنی دیروز) به اتفاق مادرجون و پدرجون بریم پارک جنگلی چیتگر پیک نیک.وااای من که عاشق پیک نیک و طبیعتم!اگه هر روز برم توی طبیعت بازم خسته نمیشم.طبیعت واقعا عالیه و خستگی روحی و جسمی آدمو از بین میبره.به همه دوستان که مدتیه نرفتن پیشنهاد میکنم حتما بلند شن و با خونواده یا دوستانشون برن و پناه ببرن به دل طبیعت.آرامشی به آدم میده که قابل وصف نیست.آره مامان جون دیروز صبح زودتر از همیشه بلند شدم تا به تهیه و تدارک وسایل بپردازم!وسایلی که مورد نیاز بود رو جمع کردم و گذاشتم توی سبد.مرغا رو برای جوجه کباب(به به)خرد کردم و آماده کردم آب توی فلاسک ریختم و میوه و هندونه برداشتم و ...اوووه کلی کار دیگه،خلاصه دم دمای ظهر بود که با پدرجون و مادرجون رفتیم 1جایی که از قبل قرار گذاشته بودیم دنبال بابایی و از اونجا به اتفاق عازم پارک چیتگر شدیم.یه جای دنج و قشنگ پیدا کردیم و مستقر شدیم.جای دایی نیکروز و همه عزیزامون خالی بود که نبودن.خیلی زود بابایی و پدرجون کلی هیزم جمع کردن و بساط آتیش رو روبراه کردن و در عرض چند دقیقه مادرجون کباب رو سیخ زد و گذاشتیم روی منقل.وااای بوی کباب که بلند میشه دیگه یکی باید بیاد مامانی رو جمع کنه!خلاصه جای همگیتون خالی ناهارو خوردیم و بعدش 1چایی صحرای درست کردیم که نگو و نپرس.چه عطری چه طعمی..اصلا توی طبیعت همه چی خوشمزه تر و دلچسب تره.برنج های زیاد اومده رو هم ریختم برای پرنده هایی که اون اطراف دنبال دونه میگشتن.هوا خیلی گرم بود و مادرجونینا خیلی از گرما شکایت میکردن،حتی چندبار بابایی بلند شد و آب ریخت روی سرش تا کمی خنک بشه!اما من زیاد گرمم نبود آخه نیست سرماییم به خاطر همین وقتی بقیه خیلی گرمشونه من فقط یک کوچولو گرمم میشه..بعد از چایی و کمی گپ زدن یه خورده استراحت کردیم و عکس انداختیم و مادرجون فیلم هم گرفت.که چندتا از عکسارو به پیوست برات قرار میدم.
غروب پدرجون بلند شد که بلال هارو روی ذغال درست کنه!چشمت روز بد نبینه مامانی،توی این فاصله که منو بابایی هم رفتیم کمی یخ تهیه کنیم وقتی برگشتیم دیدیم پدرجون اینقدر بلال هارو روی ذغال نگه داشته تا مثلا گرم بمونن همشون مثل سنگ سفت شدن.دندونای ما که واسه جویدنشون جواب نمیداد!آخی طفلک پدرجون خودش به زور بلالا رو میخورد و برای اینکه کم نیاره مدام میگفت چقدرم خوشمزه شده ها!!!!ما هم کلی خندمون گرفته بود..
اونطرف تر یه خونواده ترک نشسته بودن که از همون اول نی نی که همراشون بود توجه منو به خودش جلب کرده بود.خلی بانمک بود و همش دلم میخواس بغلش کنم.خلاصه توی یه فرصت که نینی بغل یک کدومشون بود و بلند شده بود تا قدم بزنه صداش کردیم و اومد پیش ما و باباجون نینی رو گرفت توی بغلش و باهاش باز کرد اما یک کم بعد نینی زد زیر گریه.عمش میگفت با همه غریبه ها همینطوریه و اولش گریه میکنه.خلاصه مامان نتونستم بغلش کنم و برای اینکه آروم شه دادیمش بغل عمش و اونم رفت.اما از اونجایی که مامان هرچی رو که میخوام حتما باید بهش برسم یکی دوساعت بعد بلند شدم و به بهونه قدم زدن رفتم پیششون باهاشون سلام علیک کردم و اونا هم که خیلی خونگرم بودن منو دعوت کردن پیششون بشینم منم نشستم و اونجا تونستم کلی نینی رو که اسمش فائزه بود بغل کنم و باهاش بازی کنم.جالب اینکه دیکه اصلا گریه نمیکرد و همش بهم میخندید و برام صدا در میاورد.خدا حفظش کنه خیلی تو دل برو بود...
خلاصه مامان جون تا ساعت 9 شب اونجا بودیم.واقعا خوش گذشت.هوا خنک تر شده بود اما پارک دیگه تاریک شده بود و به همین دلیل ما هم تصمیم گرفتیم دیگه برگردیم.من و بابایی یه نایلون برداشتیم و تمام زباله های رو که از ظهر اونجا ریخته بودیم جمع کردیم و گذاشتیم توی سطل زباله.کاش همه اینکارو میکردن...بعدم باباجونی رو تا یه جایی که کار داشت رسوندیم و از اونطرف هم یه سر به پدر و مادر پدرجون زدیم.اونجا هم کلی بهمون خوش گذشت و از میوه های که از باغ پدربزرگم چیده شده بود خوردیم و البته من معده درد شدیدی هم گرفتم از بس که پرخوری کردم.. امروز صبح زودهم برگشتیم تهران..
خداروشکر که همه چیز خوبه و آرامش حکمفرماست.دعا میکنم که برای همه همینطور باشه و استمرار داشته باشه.
دوستت دارم گل نازم.
عکسارم توی پست بعد واست میذارم.دوستای گلی هم که میخوان عکسارو ببینن لطفا بهم بگن تا رمزو بهشون بدم.ممنون.
تا بعد مامی جون.