بابایی میاد مرخصی
دیشب بابایی زنگ زد و گفت امروز ولشون نمیکنن تا چهارشنبه باید صبر کنیم.دلم خیلی گرفت ولی به روی خودم نیاوردم گفتم فدای سرت زود میگذره و چهارشنبه میاد... امروز صبح مادرجون میخواست بره بخیه سرشو بکشه و گفت دیرتر میاد دفتر. صبح زودتر از همیشه از خونه زدم بیرون و رفتم ارشاد دنبال یه سری کارا..آخرشم بی نتیجه تا برگشتم شد 10.موبایلمو نگاه کردم دیدم دوتا میس کال دارم دلم هوری ریخت پایین گفتم حتما حسین بوده و من نشنیدم باز کردم دیدم بله خودش بوده.دوبار زنگ زده و من شانس صحبت باهاشو از دست دادم با خودم گفتم حالا باید تا شب صبر کنم شاید دوباره بتونه زنگ بزنه... از طرفی هم ناراحت بودم که یه ساعت دفتر خالی مونده. ...