عشق نسترن و حسینعشق نسترن و حسین، تا این لحظه: 17 سال و 3 ماه و 5 روز سن داره

یک عاشقانه ی آرام...

نوروز 92 هم اینجوری گذشت

سلام عشششقم خوبی مامان فدات شم؟ آخ که چقدر دلم برات تنگ شده بود دل تو دلم نبود زودتر بیام برات بنویسم از این ایام نوروز و سفرامون و همه چیزای خوب دیگه... اول از همه عید شما و همه دوستا ی گلمون مبارک..امیدوارم سالی سرشار از خوشی و سلامتی باشه واسه تک تکتون.. صبر کن ببینم از کجا شرع کنم؟.... آها.قبلا بهت گفته بودم که تصمیم داشتیم برای عید امسال و تحویل سال بریم یزد خونه پدربزرگتینا. سی ام حرکت کردیم به سمت یزد.با ماشین خودمون رفتیم.اما چون مسیر زیاد بود تصمیم گرفتیم شبو اصفهان بمونیم.خلاصه نه ده شب رسیدیم اصفهان و یه گشتی تو شهرش زدیم و شام هم جات خالی بریونی و حلیم بادمجون خوردیم خییییلیییی چسبید  خصوصا که من تاحالا...
17 فروردين 1392

دزدی جاسیگاری!!

سلام عخشم مامانی قربونت میره یه عالمهههه عزیز دل مادر برات بگم که برنامون برای عید عوض شد.یعنی دیروز فکر کردم دیدیم ما که زیاد شمال رفتیم این عیدو بریم یزد خونه پدربزرگتینا باشیم.یه چندروزی هم پیششون بمونیم و بعد ازونجا بریم شمال و به مادرجونینا ملحق شیم. به بابایی گفتم اونم زنگ زد به پدربزرگت و بهشون اطلاع داد که میریم اونجا. حالا اجتمالا 29 ام میریم که لحظه سال تحویلم اونجا باشیم.البته اگه بتونیم بلیط قطار گیر بیاریم چون با ماشین واقعا خسته میشیم اما اگر گیرمون نیاد هم چاره ای نیست و با ماشین میریم.. کار هم این روزای دم عید حسسابی راکده.نه کسی ثبت نام میکنه نه هیچی! حالا توکل به خدا باید ببینیم بعد عید چی میشه دیشب...
22 اسفند 1391

کلی برف با کلی خرید!

  سلام نفسی خوبی؟ این چندروز یه کم برف اومد و شهرو سفید پوش کرد.بالاخره زمستون امسالم برفو دیدیم چند روز پیش با دوستم مهدیه جون رفتیم بیرون.مدتها بود همدیگه رو ندیده بودیم. با  هم ناهار خوردیم و مهدیه جون یه کم خرید کرد.خوش گذشت در کل خیلی خوب بود فرداشم منو بابایی رفتیم بیرون و یه کم خرید کردیم اونجا هم خیلی خوش گذشت. حالا همه عکسارو برات میذارم ادامه مطلب. دیگه اینکه روزای پایانی سال 91 هست و حال و هوای عید همه جا هست.آدم اصلا دلش نمیخواد کار کنه یا درس بخونه همش دلم میخواد بریم گردش و بعدشم بگیرم بخوابم. صبحا به سختی از خواب پامیشم برم سرکار پایان نامم که اصلا نگو!! خیلی تنبل شدم! ماهی عیدم هنوز نخریدم...
19 اسفند 1391

یه مسافرت خییییلی خوب و انرژی بخش

سلام عزیزم خوبی مامانی فدات شه؟ هفته گذشته رفتیم شمال با بابایی و مادرجون.سه چهار روزی خونه پدربزگینا بودیم خیلی خوش گذشت.بعد از شش هفت ماه کار و خستگی حسابی تونستیم آب و هوایی عوض کنیم و خیلی خوب بود. من که این اواخر دیگه واقعا کلافه شده بودم و حتی توی کار هم کاراییم پایین اومده بود. اونجا همه خوب بودن فقط مادرجون(مامان بزرگ من) لبش زخم شده چند ماهه و اصلا خوب نمیشه خودش میگه تیغ ماهی رفته توش و ازون موقع اینجوری شده ولی اونروز با مامانی(مامان من) رفتن دکتر، گفت باید نمونه برداری کنه و مال تیغ ماهی نیست.حالا فعلا خاله فاطی داره براش آمپول میزنه هرشب میگه عفونیه خوب میشه.تا خدا چی بخواد امیدوارم زودتر برطرف شه مشکلش چون خیلی اذیتش ...
5 اسفند 1391

کفش مامان!!!

سلام عشقم فقط اومدم عکس کفش جدیدمو که خیلی دوسش دارم برات یادگاری بذارم و برم آی لاو یو بیبی برو ادامه مطلب     ...
18 بهمن 1391