عشق نسترن و حسینعشق نسترن و حسین، تا این لحظه: 17 سال و 3 ماه و 5 روز سن داره

یک عاشقانه ی آرام...

کلاغ من!

سلام عسل مامی.خوبی فدات شم؟   یوهووووووووو ببین چی دارم!بابایی برام یه کلاغ خشگل خریده:   وااااای خیلی دوسش دارم،میکنمش توی دستم،توی منقارشم یه وسیله ای هست که وقتی فشارش میدم صدای کلاغ درمیاره!!اسمشم گذاشتم قارقارک!بابایی میگه مگه ماشینه؟! خیلی بانمکه.دست شما درد نکنه بابا جون.همش مارو شرمنده میکنیدا! خلاصه مامی جون میبینی چه مامان کوچولویی داری؟هنوز عشق عروسک داره!ولی قول میدم وقتی اومدی اگه بچه خوبی باشی بدم تو هم با عروسکام بازی کنی سر فرصت عکس کلکسیون عروسکام رو هم واست میذارم. بوووووووس ...
14 خرداد 1391

دعا یادت نره گلم!

سلام موش موشکم خوبی عزیز دلم؟ الان که دارم برات مینویسم بابا رفته کار مشتریشو انجام بده.من و پدر جون و مادر جون و داییت خونه هستیم.واااای فردا یه کنفرانس دارم اصلا هم حوصلشو ندارم البته خدارو شکر مطلب جمع کردم و تقریبا آماده ام .تاااازه قبل از رفتن بابا هم نشستم واسش کنفرانسمو ارائه دادم! ٥شنبه هم ١سمینار دارم که باید براش پاور پوینت هم بسازم.البته بابایی باید کمکم کنه فکر نکنم تنهایی بتونم از پسش بربیام. پدرت هم فردا باید بره قزوین استاد راهنماشو ببینه و در مورد پایان نامش با هم بصحبتن.خدا کنه بتونه تا آخر تابستون دفاع کنه... دیگه خبر اینکه همین الان ١مشتری اومد خونه رو دید.آخه مادرجونینا میخوان خونشون رو اجاره بدن.باید ببینیم چی پیش...
14 خرداد 1391

پارک پرواز

سلللاااام جیگیلی مامی.خوبی؟  من خوبم فقط استرس سمینار 5شنبه رو دارم که هنوز تکمیلش نکردم. فردا صبح کله سحر باید بلند شم و هرجور شده تا آخر شب تمومش کنم! امروز عصری با بابایی رفتیم پارک پرواز...جات خالی بود با اینکه چند روزه تهران سرد شده و اونجا هم چون توی ارتفاعات بود سرد بود ولی خوش گذشت.اونجا نشستیم توی یه آلاچیق و چایی خوردیم. عکسم انداختیم.توی پست بعدی برات میذارم.بعدشم نشستیم توی ماشین و از بام تهران شهرو نگاه کردیم.انگار همه شهر زیر پامون بود...خیلی قشنگ بود.بابایی منو توی بغلش گرفت و منم نمیدونم چرا یهو اشکام سرازیر شد. به بابایی گفتم که چقدر دلم برات تنگه و دوس دارم که باشی.بهش گفتم چقدر نگرانم که نکنه نتونم تورو داشته باشم...
14 خرداد 1391

گاوداری!

سلام عزیزم.خوبی؟ دلم برات یه ذره شده.چند روز پیشا با پدر جون و مادرجون و بابایی رفتیم گاوداری دوست پدرجون.قرار بود یه کاری اونجا انجام بدیم که متاسفانه موفقیت آمیز نبود! جای قشنگیه.جای همگی سبز.هرچند این بار با خستگی زیادی همراه بود. فردا پدرجون میره برای دوره ٨ شیمی درمانی.قراره این سری ازش مغز استخوان بگیرن که ظاهرا خیلی درد داره و باید بدنشو سوراخ کنن. خیلی برای پدرجون دعا کنید دوستای گلم. راستی ٥شنبه گذشته سمینارمو ارائه دادم.خوب بود.اما اگه بدونی چه اعصاب خردی داشتیم.وقت کم بود و منم بی نهایت استرس گرفته بودم و همش الکی سر بقیه غر میزدم...  اصلا دست خودم نبود خیلی عصبی شده بودم ولی خدارو شکر با کمک پدرت نشستیم و تا نیمه شب پ...
14 خرداد 1391

تولد مادرجون

سلام به همگی.خوبین انشالله؟ دیروز ٨ اردیبهشت تولد مادجون یعنی مادر من بود.هرچند خیلیا یادشون نبود... هیچ مراسمی برای مادر جون نگرفتیم یعنی جور نشد و در کمال سادگی و با یه تبریک خشک و خالی گذشت.حالا شاید امروز فردا یه کیکی چیزی پختم.کادوشم بعدا میگیرم ایشالا.البته خودش میگه که هیچی نمیخواد.تنها چیزی که مادرجون برای تولدش ازم خواست این بود که "حنا" رو آزاد کنم.آخه اصلا دوست نداره پرنده رو توی قفس نگه داریم میگه اینجوری آخرش دق مرگ میشه..دیروز و امروز چندبار تا مرز آزاد کردنش رفتیم ولی هربار به یه علت پشیمون شدم.حنا چند روزه که خودشو باد میکنه و چشم راستشم کمی بسته شده و ظاهرا خارش داره. چون مدام میکشه به اینور و اونور تا بخاروندش.زیاد سرحا...
14 خرداد 1391

این چندوقت...

سلاااااام عشق من خوبی گلم؟دلم برات قد یه نخود فرنگی شده بود!! اول از همه هم از شما و هم از دوستای مهربونم عذر میخوام که غیبتم طولانی شد و بعضیاتونم نگران کردم.یاز دعاهای خالصانه همتونم ممنونم. مشکلم به لطف اول خدا بعدم دلای پاک شما تقریبا حل شده.. این مدت یه کم بی حوصله بودم و حال نوشتن نداشتم.الانم رفته بودم بخوابم ولی دیدم هی دارم توی تخت غلت میزنم و خوابم نمیبره گفتم بهترین کار اینه که بیامو وبلاگ عزیز دلمو آپ کنم. این چند وقت خبر خاصی نبود عزیزم.یه کم سرگرم درس و دانشگاه بودم.چندروز پیش خاله نرگس و عمو هادی اومده بودن اینجا.طفلکیا این همه راه اومدن ولی یه روز بیشتر نموندن و زود برگشتن مشهد آخه عمو هادی باید میرفت سر کارش. ...
14 خرداد 1391