عشق نسترن و حسینعشق نسترن و حسین، تا این لحظه: 17 سال و 3 ماه و 5 روز سن داره

یک عاشقانه ی آرام...

پنجمین سالگرد عاشقی مامان و بابا...

امشب پنجمین سالگرد آشنایی من و باباست... 5 ساله که من و پدرت لحظاتمون رو با هم شریک شدیم.پنج سال با همه فراز و نشیباش گذشت...مطمئنم که بابا اصلا یادش نیست و تاریخش رو نمیدونه اما من خوب یادمه...چقدر زود گذشت.انگار همین دیروز بود که پدرت اولین اس ام اس رو بهم داد و به بهانه پرسیدن سوال درسی باب آشنایی رو باز کرد.... و این آشنایی روز به روز بیشتر شد و ادامه پیدا کرد تا امروز.امروز که 5سال از اون تاریخ میگذره و ما الان رسما زن و شوهر هستیم... حسین جان خیلی دوستت دارم و تا روزی که نفس میکشم عاشقانه و خالصانه در کنارتم... کوچولوی من از خدا میخوام بهم این اجازه رو بده تا روزی رو ببینم که تو با اومدنت خوشبختیمون رو کامل میکنی. ...
14 خرداد 1391

دلم برات به اندازه یه فندق شده!

سلام عزیز دلم خوبی فندقم؟   دلم برات یه ذره شده بود.باور کن جور در نیومد زودتر بیام وبلاگتو آپ کنم الانم از خواب عصرم زدم و بابایی رو تنها گذاشتم.گفتم دیگه امروز عصرمو باید وقف پست جدید گذاشتن واسه وبلاگ بچمون بکنم. بابایی هم بهم مرخصی داد! خب فندق جون کلی چیز واسه تعریف کردن دارم.اول اینکه یه سفر 4 روزه رفتیم یزد خونه پدربزرگتینا.خوب بود خوش گذشت.جای شما و همه دوستای نی نی وبلاگیمون هم خالی بود.پدربزرگتینا هم خوب بودن الحمدالله.اونجا یه کار مثبت کردیم اونم اینکه عکسای عقدمون رو که با دوربینای مختلف گرفته شده بود و شش ماه بود که همینجوری مونده بود رو دادیم چاپ کردن. با کلی شور و ذوق هم رفتیم برای عکسا آلبوم خریدیم و چیدیم توش...
14 خرداد 1391

تو کجایی؟....

سلام عزیزکم... امشب دلم بدجوری گرفته.یه بغض عجیبی توی گلومه که هر آن ممکنه بترکه و ... گاهی وقتا حس میکنم که جای خیلی چیزا توی زندگیم خالیه.نمیخوام ناشکری کنم اما انگار خیلی چیزا رو کم دارم.فکر میکنم مهمترینش تو باشی... تو کجایی عزیزم؟اون بالا توی آسمونا؟پس کی میرسه روزی که تو بیای توی بغلم و گرمای تنت وجودمو گرم و زندگیمو روشن کنه؟کی میرسه روزی که بتونم انگشتای کوچیکتو توی دستم بگیرمو در حالیکه با پاهای کوچولوت بازی میکنم بهشون جوراب بپوشونم تا یه وقت سردت نشه؟کی میرسه روزی که بتونم بهت شیر بنوشونم و در حالیکه به چشمای معصومت زل زدم معنای همه زندگیمو توشون ببینم؟چقدر دلم لک زده برای استشمام بوی تنت...یعنی میرسه اون روز...
14 خرداد 1391

بدقولی!

سلام عزیز مامان.چطوری؟خوبی خوشی ایشالا؟ الان که دارم این پست رو برات میذارم از دست بابایی دلخورم. آخه دیروز که داشت میرفت قول داد امروز زود میاد تا با هم بریم بیرون بگردیم.منم رفتم لباس خشگل پوشیدم،آرایش کردم و آماده شدم گفتم الاناست که بابایی برسه. ولی الان که بهش زنگ زدم گفت هنوز خونست و تا بخواد بیاد 7،8 شب میشه..ای بابای بدقول...حقته که دیگه باهات حرف نزنیم.نه من نه نینی.. مادرجون چند روزیه رفته شمال تا برای مقدمات عروسی خاله نرگس جون آماده بشه.پدرجون هم تا چند روز دیگه نوبت ششم شیمی درمانیشه.منم ترم جدیدم شروع شده و 5شنبه ها میرم دانشگاه البته به تازگی یک شنبه ها هم بهش اضافه شده!وااای مامی جون این ترم کلی کار تحقیقی و...
14 خرداد 1391

این روزای مامانی...

سلام گل مامی. خوبی؟من زیاد نه.سردرد دارم و نمیدونم چرا خوب نمیشه! امروز بابا بعد از چند روز که خونه ما بود رفت کرج خونه خودش.دیگه چیزی تا عروسی خاله نرگس جون نمونده.مادرجون دیشب بعد از ١٠روز که رفته بود شمال برگشت خونه.پدرجون هم فردا پس فردا باید بره برای انجام دوره ششم شمی درمانی بستری شه. دیروز با بابایی رفتیم بانک.کار وام ازدواجمون ردیف شد و پولو بهمون دادن.ما هم از همونجا مستقیم رفتیم و همه پولو سکه خریدیم.البته بعدش قیمت اومد پایین و تا الان که یه مقدار ضرر کردیم.مثه اینکه سرمایه گذاری اقتصادی به ما نیومده!!حالا توکل به خدا احتمالا بعد عید قیمتش بره بالا. از اونورم رفتیم و با پولی که پدربزرگ و مادر برگت ریخته بودن به حساب بابایی...
14 خرداد 1391

چهارشنبه سوری سال 1390

سلام عزیز مامان.حالت چطوره؟ دیشب آخرین شب چهارشنبه سال ١٣٩٠ بود.با پدرت توی کوچه مادرجونینا ١آتیش درست و حسابی به پا کردیم به این امید که همسایه ها هم کم کم بیان پایین و شلوغ بشه و ...اما به جز ٥،٦ نفر کس دیگه ای نیومد!ما هم که دیدیم اینجوریه سعی کردیم به هر شکلی که هست خوش بگذرونیم و این چهارشنبه سوری رو تبدیل به یه شب خاطره انگیز کنیم.واسه همین بعد از کلی چوب جمع کردن و مبل کهنه آوردن و انداختن توی آتیش به پیشنهاد دوستان تصمیم گرفتیم بریم کوچه بغلی که گویا توش حسابی بزن و بکوب بود.وای خیلی خوش گذشت واقعا جای همگی خالی..بعد از اون هم با یه تعدادی از جوونا رفتیم توی پارکینگ یه ساختمون و بقیه بزن و برقص هارو اونجا دادمه دادیم.کلا خوب بود و...
14 خرداد 1391

عروسی خاله نرگس و سفر عید ما....

سلام عزیزترینم... همین اول بگم که ما تازه دیشب رسیدیم تهران واسه همین خستگی زیاد کیلومترها مسیری که اومدیم اجازه نداد امروز که ١٣ به در هست رو بریم پیک نیک... گل مامان توی این چند روزی که نبودم خیلی اتفاقا افتاد.اولین و مهمترینش جشن عروسی خاله نرگس با عمو هادی بود که ٢٦ اسفند به خیری و خوبی برگزار شد و رفتن مشهد سر زندگیشون.الهی شکر... لحظه سال تحویل رو من و بابا هردو خواب موندیم!!بعد از اون هم یعنی ٣ عید ما(یعنی منو بابا و پدر جون و مادرجون به همراه خاله فاطی و آقا رضا و عماد گلم) راهی سفر دور و درازمون شدیم.از چالوس که جشن عروسی خاله جون اونجا برگزار شده بود راهی مریوان شدیم.از طرف محل کار پدرجون اونجا خونه ای رو در اختیارم...
14 خرداد 1391