عشق نسترن و حسینعشق نسترن و حسین، تا این لحظه: 17 سال و 3 ماه و 5 روز سن داره

یک عاشقانه ی آرام...

یادش بخیر کودکیا.....

سلام گلم. انگار راستی راستی از این خونه رفتنی شدیم. خونه ای که درست 22ساله توش زندگی کردیم.قرارداد اجاره اینجا که بسته شده و امروز قرارداد خونه جدید ما هم بسته شد.البته از یه نظر قوت قلبه اونم اینکه محلش نزدیک محله خودمونه...البته تقریبا.. دلم یه نموره گرفته..ممممم...شایدم یه کم بیشتر از یه نموره..نمیدونم.حس عجیبی دارم.هرچی بیشتر به روز تخلیه نزدیک میشیم بیشتر دلم میگیره و میگم ای کاش از اینجا نمیرفتیم... امروز از صبح تا غروب اینجا بنایی داشتیم.سرویس حموم و دستشویی رو بازسازی کردیم.داریم خونه رو مثه دسته گل تحویل مستاجر میدیم خیلی خیلی خسته شدیم.با اینکه کارا رو کارگرا انجام میدن اما باید یه سره بالا سرشون وایسی وگرنه خرابکاری میکنن....
14 خرداد 1391

خونه مادرجونینا اجاره رفت...

سلام قند عسلم خوبی فدات شم؟ ما هم خوبیم.خداروشکر.. بالاخره بعد از مدتهای مدید طرح مادرجون عملی شد."اجاره خونه"...10روزی میشد که خونه رو به طور جدی سپرده بودیم به بنگاه ها تا اجاره بره و بالاخره بعد از بازدیدهای فراوون از طرف مشتریا پریروز غروب قرارداد اجاره بسته شد.خودمونم یه خونه پیدا کردیم و مادرجون پسندید.توی ستارخانه.خونه و جاش که اصلا و ابدا به پای خونه خودمون نمیرسه ولی خب بهرحال نسبتا بدک نیست.باید تا دهم اینجارو تخلیه کنیم و بریم منزل جدید.یه مدتم اینجوری تجربه میکنیم..ولی خب جدا دلم برای خونه ای که از وقتی چشم باز کردم تا به امروز توش بودم با تمام خاطرات خوب و بدش تنگ میشه... انشالله که خیره.توی این پروژه بابایی هم خیلی به پدرج...
14 خرداد 1391

این روزا...

سلام عزیز دلم. پدرت چند شب پیش اومد خونمون.با سه تا شاخه رز قشنگ و روز زن رو بهم تبریک گفت. البته منم چون میدونستم اون شب میاد براش دوشاخه گل رز خریده بودم!تفاهمو حال کردی؟ شبش با مادرجونینیا رفتیم پارک و آخرش حسابی بارون گرفت و مجبور شدیم تند تند وسایلمونو جمع کنیم و برگردیم خونه! فرداش رفتیم با بابایی بیرون و بابا گفت برای مادرجون یه هدیه بگیریم.خلاصه یه کیف قشنگ براش گرفتیم.مبارکش باشه. دیروز هم از صبح تا غروب با بابایی میدون انقلاب گشتیم.کلی هم کتاب گرفتیم.یه کتابم برای پدرجون گرفتیم.یه کتاب شعر شاملو هم بابایی برای من گرفت.دست شما درد نکنه بابا جون. بعدشم رفتیم آش شله قلم کار خوردیم.خیلی خوب بود و حسابی خوش گذشت.یه کمی ه...
14 خرداد 1391

روز مادر مبارک...

سلام گلم. دو روز دیگه روز مادره.تو که هنوز نیومدی و من که هنوز مادر نشدم ولی از اونجایی که روز زن هم هست پس روزم مبارک!روز همممه شما مامانای مهربونم مبارک.یک شاخه گل تقدیم به تک تکتون. امیدوارم سایتون همیشه بالای سر عزیزای دلتون باشه و به هممه آرزوهاتون برسین...   راستی چند دقیقه پیش مامان شوشو sms داد!نوشته بود: " عنکبوتهای ماده پس از جفتگیری نرهای خود رو میخورن،آنها تنها موجوداتی هستن که فهمیده اند شوهر به هیچ دردی نمیخورد!!روزمون پیشاپیش مبارک... " واااای که کلی خندیدم از دست حرفای این مادر شوهر! اینم sms شیوا جون دوستم: " خدایا در آفرینش مردها کمیت را فدای کیفیت نکن،کمتر خلق کن ولی آدم خلق کن!! روز زن پیشاپیش ...
14 خرداد 1391

رسما شدیم خونه خراب کن....

سلااااام عشقم... حسابی خسته و کلافه ام.بیچاره شدیم از بس اسباب و وسیله جمع کردیم هی ازین خونه بردیم اون خونه هنوزم کلللی مونده.همه عصبی و خسته شدن.نمیدونم چرا تموم نمیشه هرچی انجام میدیم! حالا ببین چققدر واسم عزیزی که توی این گیر و دار اومدم وبتو آپ کنم احتمالا فردا یا نهایتا پس فردا کامیون میگیریم و وسایل بزرگ رو هم میبریم.. اماااا جونم برات بگه که امروز دلمون پر از غصه شد.....  نمیدونم قبلا برات گفته بودم یا نه اما چندوقتی بود دوتا کبوتر توی بالکن اتاق من هی میرفتن و میومدن..هرسال همین موقع ها کبوترا میومدن و توی بالکن من واسه خودشون لونه میساختن و بعدشم تخم میذاشتن.و خلاصه تا به دنیا اومدن جوجوها و بزرگ شدنشون و نهایتا پرکشید...
14 خرداد 1391

اومدیم خونه جدید...

سلام مامی جون.. دیروز ماشین باربری وسایلمون رو منتقل کرد به خونه جدید..نمیتونم توصیف کنم چققدر خسته و کوفته ایم. اینقدر این قضیه اجاره دادن خونه و پیدا کردن خونه جدید سریع اتفاق افتاد و ما مجبور شدیم کارارو هول هولکی بکنیم که فقط خدا میدونه.باز جای شکرش باقیه که تونستیم سر فرصت اون خونه رو تخلیه کنیم.. الانم وضعیتمون دیدنیه.کل وسایل مثل یه کوه وسط خونه است و فقط یه فرش و یه بالش و پتو توی اتاقاست... مادرجون میگه تا کل خونه رو بچینه خیلی طول میکشه!.. امروز کنفرانس داشتم.با این اوضاعی که برات گفتم خودت میدونی که لابد چقدر آمادگی داشتم!!! فقط تونستم پریروز دوساعت برم کتابخونه و یه کم مطلب جمع کنم و امروز هم بدون اینکه حتی یک بارم فرصت خون...
14 خرداد 1391