عشق نسترن و حسینعشق نسترن و حسین، تا این لحظه: 17 سال و 3 ماه و 5 روز سن داره

یک عاشقانه ی آرام...

معجزه......

سلام عشققققققققققم وااای نمیدونی چقدر خوشحالم.دیروز دکتر پدرجون نتیجه پاتولوژی دوم رو دید.نمیدونی چقققدر تعجب کرد!در کمال ناباوری گفت پدر شما خیلی خیلی آدم خوش شانسیه و معلومه که خدا خیلی دوستش داره در واقع اونچیزی که توی معدشه تومور نیست بلکه یکی از لنفاشه که درگیر شده و خیلی حجیم شده و شکل یه تومور رو به خودش گرفته!بیشتر شبیه یه معجزست چون دیگه اصلا نیازی به جراحی نیست...هرچند سرطان هست اما بهترین نوعشه و فقط با شیمی درمانی خوب میشه....خدایا اون لحظه از شادی اشک شوق توی چشمای هممون جمع شده بود.بعد از اون همه استرس و عزا و غصه حالا دکتر داشت چی میگفت؟....باورمون نمیشد..وقتی به پدر جون گفتیم اونقدر خوشحال شده بود که میتونم بگم تا حالا اون...
5 آذر 1390

درد دل....

سلام نفسم.خوبی فدات شم؟ ما هم خوبیم.خدارو شکر میگذره.جز بیماری پدر جون و یه موضوع دیگه که ناراحتم کرده چیزی توی ذهنم نیست. 2،3روز پیش پدر بزرگتینا اومدن تهران.امشب هم بلیط دارن که برگردن.منم صبح باید برم دانشگاه.وااااای که چقدر درس نخونده و تلمبار شده دارم!منم که با اعتماد به نفس همه رو مثل دوره ی لیسانس گذاشتم واسه آخر ترم.برای آزمون کانون وکلای امسال هم که چند روز دیگه برگزار میشه اصلا آماده نیستم.یعنی نخوندم.کلا گذاشتمش واسه سال دیگه. از دستم عصبانی نشو گلم..باور کن نتونستم درس بخونم.شرایط روحی مناسبی نداشتم و از چند جهت درگیر بودم که خداروشکر امروز خیلیاش حل شده اما خب بعضیاشم کماکان پابرجاست!(عزیزم کماکان یعنی همچنان و پابرجاست یعن...
28 آبان 1390

اوضاع تحت کنترله...

سلام به همه دوستای مهربون و عزیزم. حال پدرم بهتره،البته نه از نظر جسمی بلکه از نظر روحی... پدر خلی خوب تونسته روی افکارش متمرکز بشه و مهار بیماریشو به دست بگیره.البته توی این راه شوهر خالم آقا رضا و حسین عزیزم خیلی خیلی موثر بودن و کمکش کردن.آقا رضا از طریق تماس های هر روزه اش با حسین اطلاعات زیادی در مورد انرژی درمانی و مدیتیشن به بابا میده و حسین در عملی کردن این قضیه به بابا خیلی کمک میکنه.طوری که در هر شبانه روز هر سه ساعت به بابا یادآوری میکنه که وقت مدیتیشنشه.ما هم سعی میکنیم توی خونه مدام جو رو شاد کنیم و با رفتارمون بهش انرژی مثبت بدیم.توی این چند روز بابا پیشرفت قابل ملاحظه ای داشته.تا جایی که نتیجه اخیر پاتولوژی نشون داد که توم...
26 آبان 1390

التماس دعا...

سلام عزیزم. راستش امشب اومدم اینجا تا از تو و همه دوستامون بخوام که برای پدرم دعا کنید...پدر جون حالش خیلی خوب نیست.توی معدش یه تومور ایجاد شده که دکترا میگن سرطانه و باید هرچه زودتر جراحی بشه...البته دکترا خوشبین هستن و میگن که خوشبختانه زود اقدام کردیم و با جراحی میتونن جلوی سرایت و پخش شدنش رو بگیرن...در حال حاضر هم چندین آزمایش مختلف و آندوسکوپی روی پدر جون انجام دادن.به زودی باید جراحی بشه و معدش رو کلا در بیارن... خیلی نگران پدر هستیم..از همتون میخوام براش دعا کنین... ممنونم...  
15 آبان 1390

روزت مبارک عزیزم

سلام عزیز مامان.خوبی فدات شم؟ امروز روز جهانی کودکه.روزت مبارک فرشته آسمونی... من و بابایی و بقیه همه خوبیم.الان که دارم این پستو برات میذارم توی سایت دانشگاه نشستم!آخه تا ساعت ٢ کلاس ندارم. همه چیز مرتبه مامی جون.درس و دانشگاهم شروع شده و همه چیز خوب پیش میره خدارو شکر.بابا هم کلاساش شروع شده و یه هفته در میون میره. توی چند روز گذشته باباجون یه پرنده خشکل خریده.یه مرغ مینا که اسمشو گذاشتیم عسل و یه سحره که اسمشو حنا گذاشتیم.حسابی سر همه رو گرم کردن.پدرجون و مادرجون هم خیلی دوستشون دارن... من تقریبا ٥روز هفته رو توی دانشگاه و آموزشگاه میگذرونم و خیلی اوقات فراغت ندارم اما خوبه و از وضعم راضیم. راستی یه سفر هم به طالقان داش...
2 آبان 1390

ببخش فرشته نازم..

سلام نفس مامان خوبی فدات شم؟ میدونم.میدونم خیلی از دستم ناراحتی آخه دیر به دیر میام و برات آپ میکنم اما مامانو ببخش گلم.مدتیه خیلی بی حال و حوصله شدم.اصلا دل و دماغ هیچ کاریو ندارم. روزا به زور میرم دانشگاهو کلاس و شبا هم به زور خودمو خواب میکنم.احساس میکنم دارم له میشم.......واسه مامی دعا کن زودتر روبراه شم و همه چیزایی که اذیتم میکنه از ذهنم بیرون بره.. ولش کن تو رو هم ناراحت کردم. خودت چطوری فرشته من؟ آب و هوا اون بالا چطوره؟انجا که داره سرد میشه کم کم لباس زمستونیامو بیرون آوردم! مواظب خودت باش نکنه سرما بخوری عشقم... فردا مادر بزرگت دعوته خونه ما.آخه امروز صبح از یزد اومده و مادر جون واسه فردا دعوتش کرد تا با بابای...
2 آبان 1390

سفر به شمال

سلام سلام سلااام مامی جون خوبی فدات شم؟   وااای عشق مامی نمیدونی چقدر خسته ام همین الان الان از کلاس رسیدم خونه با خودم گفتم دیگه خجالت آوره مامانم اینقدر بی خیال؟ چند روزه وبلاگ نی نی جونتو آپ نکردی؟یالا پاشو دست به کار شو! قربونت برم توی این چند روز که نبودم یه سر رفتیم شمال.من و بابایی و مادر جون. البته سفر هول هولکی شد اما خوب بود سفر همه جورش خوبه حتی کوتاهش.. صبح دوشنبه راه افتادیم اول رفتیم کرج تا بابا وسایل مورد نیازشو برداره و از اون ور راهی چالوس منزل پدربزرگ من شدیم. خلاصه ساعتای ٤ ٥ بعد از ظهر بود که رسیدیم.پدربزرگ و مادربزرگ خوب بودن شبش هم دایی بابک و خاله فاطی اینا اومدن و خوش گذشت.البته دایی جون خیلی زو...
25 شهريور 1390

ماجرای سفر به یزد..

سلام عزیزکم...حالت چطوره؟ ببخش که دیر برات آپ میکنم ما پریروز از یزد برگشتیم.مسافرت خوبی بود و در واقع اولین سفر من و بابا با هم... موقع رفتن غروب بود و ما هم چون از صبح فعالیت کرده بودیم خسته بودیم اما نم نمک راه افتادیم و با اجازه شما مسیر ٨ساعته رو ١٢ ساعت توی راه بودیم.. نمیدونی آسمون چقدر ستاره داشت وقتی نگاه میکردی احساس میکردی اگه دستتو دراز کنی میتونی بگیریشون. یکی دو جا زدیم کنار و خوابیدیم تا رانندگی بی خطر کنیم.قبلش شام رو توی کاشان خوردیم.چه دیزی خوشمزه ای بود. به به... هرچند دل درد فرداش حسابی عوضشو درآورد! خلاصه ساعت ٦ صبح رسیدیم یزد و مامان بزرگ و بابابزرگت حسابی از دیدنمون با ماشین خودمون سورپرایز شدن آخه...
19 شهريور 1390