عشق نسترن و حسینعشق نسترن و حسین، تا این لحظه: 17 سال و 3 ماه و 3 روز سن داره

یک عاشقانه ی آرام...

چهارشنبه سوری سال 1390

سلام عزیز مامان.حالت چطوره؟ دیشب آخرین شب چهارشنبه سال ١٣٩٠ بود.با پدرت توی کوچه مادرجونینا ١آتیش درست و حسابی به پا کردیم به این امید که همسایه ها هم کم کم بیان پایین و شلوغ بشه و ...اما به جز ٥،٦ نفر کس دیگه ای نیومد!ما هم که دیدیم اینجوریه سعی کردیم به هر شکلی که هست خوش بگذرونیم و این چهارشنبه سوری رو تبدیل به یه شب خاطره انگیز کنیم.واسه همین بعد از کلی چوب جمع کردن و مبل کهنه آوردن و انداختن توی آتیش به پیشنهاد دوستان تصمیم گرفتیم بریم کوچه بغلی که گویا توش حسابی بزن و بکوب بود.وای خیلی خوش گذشت واقعا جای همگی خالی..بعد از اون هم با یه تعدادی از جوونا رفتیم توی پارکینگ یه ساختمون و بقیه بزن و برقص هارو اونجا دادمه دادیم.کلا خوب بود و...
14 خرداد 1391

عروسی خاله نرگس و سفر عید ما....

سلام عزیزترینم... همین اول بگم که ما تازه دیشب رسیدیم تهران واسه همین خستگی زیاد کیلومترها مسیری که اومدیم اجازه نداد امروز که ١٣ به در هست رو بریم پیک نیک... گل مامان توی این چند روزی که نبودم خیلی اتفاقا افتاد.اولین و مهمترینش جشن عروسی خاله نرگس با عمو هادی بود که ٢٦ اسفند به خیری و خوبی برگزار شد و رفتن مشهد سر زندگیشون.الهی شکر... لحظه سال تحویل رو من و بابا هردو خواب موندیم!!بعد از اون هم یعنی ٣ عید ما(یعنی منو بابا و پدر جون و مادرجون به همراه خاله فاطی و آقا رضا و عماد گلم) راهی سفر دور و درازمون شدیم.از چالوس که جشن عروسی خاله جون اونجا برگزار شده بود راهی مریوان شدیم.از طرف محل کار پدرجون اونجا خونه ای رو در اختیارم...
14 خرداد 1391

کلاغ من!

سلام عسل مامی.خوبی فدات شم؟   یوهووووووووو ببین چی دارم!بابایی برام یه کلاغ خشگل خریده:   وااااای خیلی دوسش دارم،میکنمش توی دستم،توی منقارشم یه وسیله ای هست که وقتی فشارش میدم صدای کلاغ درمیاره!!اسمشم گذاشتم قارقارک!بابایی میگه مگه ماشینه؟! خیلی بانمکه.دست شما درد نکنه بابا جون.همش مارو شرمنده میکنیدا! خلاصه مامی جون میبینی چه مامان کوچولویی داری؟هنوز عشق عروسک داره!ولی قول میدم وقتی اومدی اگه بچه خوبی باشی بدم تو هم با عروسکام بازی کنی سر فرصت عکس کلکسیون عروسکام رو هم واست میذارم. بوووووووس ...
14 خرداد 1391

دعا یادت نره گلم!

سلام موش موشکم خوبی عزیز دلم؟ الان که دارم برات مینویسم بابا رفته کار مشتریشو انجام بده.من و پدر جون و مادر جون و داییت خونه هستیم.واااای فردا یه کنفرانس دارم اصلا هم حوصلشو ندارم البته خدارو شکر مطلب جمع کردم و تقریبا آماده ام .تاااازه قبل از رفتن بابا هم نشستم واسش کنفرانسمو ارائه دادم! ٥شنبه هم ١سمینار دارم که باید براش پاور پوینت هم بسازم.البته بابایی باید کمکم کنه فکر نکنم تنهایی بتونم از پسش بربیام. پدرت هم فردا باید بره قزوین استاد راهنماشو ببینه و در مورد پایان نامش با هم بصحبتن.خدا کنه بتونه تا آخر تابستون دفاع کنه... دیگه خبر اینکه همین الان ١مشتری اومد خونه رو دید.آخه مادرجونینا میخوان خونشون رو اجاره بدن.باید ببینیم چی پیش...
14 خرداد 1391

پارک پرواز

سلللاااام جیگیلی مامی.خوبی؟  من خوبم فقط استرس سمینار 5شنبه رو دارم که هنوز تکمیلش نکردم. فردا صبح کله سحر باید بلند شم و هرجور شده تا آخر شب تمومش کنم! امروز عصری با بابایی رفتیم پارک پرواز...جات خالی بود با اینکه چند روزه تهران سرد شده و اونجا هم چون توی ارتفاعات بود سرد بود ولی خوش گذشت.اونجا نشستیم توی یه آلاچیق و چایی خوردیم. عکسم انداختیم.توی پست بعدی برات میذارم.بعدشم نشستیم توی ماشین و از بام تهران شهرو نگاه کردیم.انگار همه شهر زیر پامون بود...خیلی قشنگ بود.بابایی منو توی بغلش گرفت و منم نمیدونم چرا یهو اشکام سرازیر شد. به بابایی گفتم که چقدر دلم برات تنگه و دوس دارم که باشی.بهش گفتم چقدر نگرانم که نکنه نتونم تورو داشته باشم...
14 خرداد 1391

گاوداری!

سلام عزیزم.خوبی؟ دلم برات یه ذره شده.چند روز پیشا با پدر جون و مادرجون و بابایی رفتیم گاوداری دوست پدرجون.قرار بود یه کاری اونجا انجام بدیم که متاسفانه موفقیت آمیز نبود! جای قشنگیه.جای همگی سبز.هرچند این بار با خستگی زیادی همراه بود. فردا پدرجون میره برای دوره ٨ شیمی درمانی.قراره این سری ازش مغز استخوان بگیرن که ظاهرا خیلی درد داره و باید بدنشو سوراخ کنن. خیلی برای پدرجون دعا کنید دوستای گلم. راستی ٥شنبه گذشته سمینارمو ارائه دادم.خوب بود.اما اگه بدونی چه اعصاب خردی داشتیم.وقت کم بود و منم بی نهایت استرس گرفته بودم و همش الکی سر بقیه غر میزدم...  اصلا دست خودم نبود خیلی عصبی شده بودم ولی خدارو شکر با کمک پدرت نشستیم و تا نیمه شب پ...
14 خرداد 1391